Monday 24 October 2011

غانغرایا




می شد اسم اش را اتفاق گذاشت
تاولی که ترکید
زنی که تا شد
زنی ،
که شش تا شد......



"به فرح
عکس های خانوادگی مان
و غم قریب چشم های کودکی اش"








تو انگشت اول بودی
گیرا
ظریف
باریک و تنها
جوجه ای که جای قدقد 
قار می زد
و زیبایی ِ اندوهناک اش خریداری نداشت
پروارش می کردند و
هیچ نمی چسبید به  استخوان ها
انگار که  چیزی نازک اش می کردزیر ِ پوست  
کابوسی بنفش
الهه ای چهارپا

و آن چشم ها
آن دو دنیای کوچک راز آلود
خاکستری زنده
چکامه ای ازفالگوش ِ کابوس های پیرزنی تنها
لرزشی ،
هق هق وار

تا من برسم
هزار مویرگِ شفافِ ترک
 دریده بود پوست ات را
نرمی را یاد گرفته بودند استخوان ها
پیچ می خوردند درهم و
لانه ای تاریک
برای هزار پرنده ی بی تاب
دست ام را می گرفتی تا دکان خواربارفروشی
کولی ِ دوبنده ی کوچک ام را..
می خارید
زخم هام

خیابان خالی ست.
پیچ اش ، دنیایم را تمام می کند.
هنوزجمعه ها  
دست فروش هابساط پهن می کنند روی سنگفرش 
زیر ِ قهوه ای ِ سوخته ی ساختمان ها 
دکان نمور خواربارفروشی
 فیلتر قرمز شیشه ها

ها می کنم 
ابری از بخار ِخون
فرم می گیرد تن ام زیر ِدست هات
انگار که لخته ای درشت.
نخ های بخیه ،دست های توست
مرا به تکه های پلاستیکی ام وصل می کند
تکه های بی حس
بی حافظه
بی شرم
بی درد
بی صدا
نمی دانی چقدر محتاج رد جراحی ام
بر پستان های تازه ام
به پوست جدید ام ، که تاب ِ آفتاب را  نخواهد آورد
و زنی
که باز نخواهم شناخت
لخته ای سلاخی شده
نطفه ای خشکیده بر تنظیف
دردی مهلک
بی نیاز 
بی نیاز 
بی نیاز
...
نمی دانی
چه بی تاب ِ آن دست هام