Sunday 19 February 2012

چرا که من...







گلوی من

هزار و یک شب کابوس است
تن ام
مثله ی زنانگی اش
مچاله شده به هراس

خیس ام

زمستان ِ گرم و
زجر ِ تن ام
- بی امان -
زخم ِ تو را کم داشت.
تیغ ام بزن
بسوزان
از تن ام بنداز این لباس ِ پروصله را
که نمی پوشاند
نپوشاند
پاره گی هایم را

پاره کن تو هم
خواب ِ نداشته ام را

منقار فرو کن ، به پوست ِ خشکیده ام
چشم هام..
پرنده ی عذاب!
تک بزن و
بپر از شاخه های خشکیده ی این درخت ِ نفرینی
کرم های مریض ِ مغز ِ من
غذای تو نیست
سار ِ سبک ِ بی قرار
دخترک ِ آفتاب!

تنها
خنده هایم را باور کن
و دست هام
این
خطوط ِ
سرد ِ
انزوا

که دوست ات داشته اند
توامان

Saturday 11 February 2012

زن ها - موش ها- آدم ها







لب می جنباند
ماهی کوچکی در دستانم
لیز می خورد
ماهی کوچکی در دستانم
جان می دهد
ماهی کوچکی ، در دستانم
خشک شده
ماهی کوچکی
آویزان ِ انگشت هایم... 



" از یادداشت ها ،،
 به تن ام.
که مهربان نبودم اش،
   هیچ وقت "



نترس..
عزیز من!
این جا منم،
 و تو
وهیچ جانور دیگری نیست به اتاق
هیچ چشمی نگاه ات نمی کند
نکرده ،، هیچ گاه.
انقدر حرف نزن با موش ها
می دانم ،، زیر ِ تخت اند و صداشان قلقلک ات می اندازد به گوشت
پایه های تخت، استخوان ات است
می سایند با دندان شان
هزار بار نشان دادی ام ردهای بخیه مانند را
موش ها..
موش های قهوه ای...
موش های قهوه ای با دندان های زرد و درازشان...

نترس، عزیزکم!
می دانم، سفیدها را دوست تر داری
که مثل ِ خودت
تنها شاشیدن می دانند وقت ِ ترس
فکر نکن به قهوه ای ها
چشم ها را ببند و لذت ببر از جویدن ِ گوشت
گوشت ات
گوشت ِ تن ات
سوختگی های چسبیده به لباس
رگ ها..
نترس،، موش ِ قهوه ای ِ من
جز خودت، هیچ کس نیست به اتاق
تا برگردم،،
کمی
بخواب