Saturday 25 August 2012

دبلنا




باید لباس ها را می شستم
کفک های عشق
قطره های سفید ِخون و
چکه های عرق
هی!  آب! آب!
من آن اسکلت نازک را
با احشای خیس... خیس
خش ِ صدا ، و پستان های کوچک اش
پرستیده ام
پرستیده ام 


 از پراکنده های جهنم
به  آترا




 تیز ِ ناخن و گس ِ گوشت 
میوه ی استوایی پوسیده ی من
 گیاه ِ  آدمخوارم !
دنیا ،
به اندازه ی چشم های تو وحشت دارد
به اندازه ی کبود ِ رگ ها و
ولع ِ شش هات، به ترکیدن
پنجه های نازک و تیز 
و آن تصنع ِ محزون
که توجه می بلعد.

باید می شستم
می شستم ات
پوست نرم و مریض ات را
-لخم ِ صورتی-
و آن حدقه های شیشه ای
که ادای دیدن در می آوردند
تیله های رنگی یک بار مصرف
باید تو را
خودم را
می شستم 
می شستم 

درد نداشت
شستن که درد ندارد 
سرمایی شدم باز
  سرماست
که می سوزاند
پوست ِ پیازی ام را می خشکاند
خون می اندازد به مخاط
چشم ها
می شورم..
بعد
یک نفر زیر چای را روشن می کند
صداش می آید
هرت هاش
-انگار نه انگار-
و ما تمام عصر بازی می کنیم
 با لوبیاهامان..
هرت
"بلنا"
هرت
"دبلنا"

و صدای هرت ِ فاضلاب ها