Sunday 16 November 2014

من دخترِ ساکتِ نیمکتِ دوم ام خانم پورحسینی



در میـان هیـچ نمی یـابـم از این مجمع وهـــم
لیک بــر هـــرچه بپیچــــم کمـــرت می گــردم
(بیدل)


سیزده روز پس از رگبار
شهر هنوز بوی نا دارد
زوزه ای خفیف می لرزد با برگ ها
بوی نارنگی و عسل
ساعت زنگِ شش و پانزده دقیقه اش را می زند
شش و بیست
شش و بیست و پنج
شش و نیم
صبر
صبر کن لعنتی!
من به این بو معتادم..
نورِ زردِ سنگ هایش
هنوز پلک می زند..
نمی فهمی؟
لامپ ها را باز می کنی
سایه هامان..می پاشد

پایین پاهایم چیزی  نفس می کشد
راهروها را می دوی..
تو که ساندویچِ کوچک مرغ ات را نخورده ای
و روی دست هایت گلِ سرطان می کشی
گونه های کم رنگ ات..
مرا نمی بینی که مثل ماهی  سریدم ات؟
 رگ های نازک ات را پاره کردم 
 و چون زالویی ، مکیدم ..
مکیدم..
حالا
حالا بوی ادرار و خرگوش ام
من دخترکِ  نیمکتِ  دوم ام؛  خانم پورحسینی!
همان که ثلثِ دوم ،
تک تکِ  تک هایت را به جان خرید
پشت سرم،
زینب و نجم السادات و حسنا نشسته اند
بوی گندشان را هنوز در مشام دارم
تو با آن قد دراز و نگاه کوتاه ات ، روی سکو ایستاده ای
و حسنا برایمان قرآن می خواند
با صوت زیبایش!
حسنا چه شیرین آدامس می جود ،
و تافی های صلواتی پخش می کند.
نجم السادات ، بزرگ روی تخته می نویسد :
نـــــــــــــجــــــــــــــــــــــــــــم
و زینب میان چادر سیاه و بوی ترشیده ی بدن اش
به نهار ظهر می اندیشد ،
و ترشی خانگی مادرش...
منم
همان دخترِ ساکتِ نیمکت دوم ام خانم پورحسینی
وهنوز به خاطر می آورم
یهودی پلاسیده را
که مثل قورباغه لابه لای برگ های استخر می جهید 
و همه را  پپسی مهمان می کرد
حتی آن پسرک که  بی آزارترین بود
وچشم های درشت و نگران اش
بی اختیار میان پاهای پیرمرد دودو می زد.
سیزده را با خودم کشیده ام
از گچِ دست های تو
تا آب دهان و دماغِ پیرمرد
سیزده انگشتِ بی ناخن
کاشی های آبی را چنگ می کشد
بازی می کند
می بینم که با پدر حرف می زنی
خشک شده ای
و لبخند ات هنوز از سبیلی جوان و سیاه آویزان است..
سوزن ام می زنی
می سوزم..
و از این خواب به خوابی دیگر می جهم.

حالا آفتاب افتاده
و پنجره ها مهربان ترند
برای خانه موسیقی گذاشته ام
از من دل گیر است، که این همه خرابه و متروک رهاش کردم
شوفاژهاش را از کار انداخته
آرام و سرما زده
تمیز اش می کنم

-روزِ آشتی ست-

نارنگی هست و برف و عسل 
و لثه های خونی سیب می خورند و می خندند
مرا که نمی شناسد 
عینک اش را برمی دارد
گمان اش نوعی خوراکی ام
از بقالی می خرد
یا پمادی زرد رنگ
به سبابه می مالد،
که درد می کند.
باقی ام را می اندازد پیاده رو
عابرِ بعدی بخورد
/
ببرد
/
بمالد..

توی خواب،
پوستِ نارنگی ام
قاشقِ مکیده ی عسل
خون ام، که روی برف خشکیده
من دخترِ ساکتِ نیمکتِ دوم ام ،
خانم پورحسینی!
همان که جای پوست ، پر داشت
همان که با موهای بلند و پرهای کنده اش جارو ساخت
و خونِ خشکیده ی برف های خیابان ِ بلندِ مدرسه را
سیزده سال ،
سیزده بار،
 
تکاند.
دخترکِ ضجه و پینه و سالیسیلیک اسید
خانم پورحسینی!


Friday 24 October 2014

* غلتید پرتقال



شکوفه کرده درخت:
پولکی و زنگوله
خشکه های رنگ رنگ
کِل می کشد پاییز
دامن پلیسه می رقصد..
پولک پولک :
خونِ نارنجی ش می چکد از ایوان.
می پشکد،
 به گردنِ پوپک اش
..
جوراب های شیشه ات را از کجا می خری؟
زیبای بد پیله!
ستمِ خنجرِ خنده ات
آذرخشِ شوخ گن!


بوی باران می دهد  بهارخواب
پاهایش را جمع کرده
سوپ می خورد و
ریز ریز می گرید...

سنبله ی کم دلِ صبح که می لغزد به شانه اش..



به ش.الف

*


Wednesday 8 October 2014

ستاره های دارچینی



"ما را خواهری کوچک است که پستان ندارد. به جهت خواهر خود در روزی که او را خواستگاری کنند، چه بکنیم؟
اگر دیوار می بود، بر او برج نقره ای بنا میکردیم؛ و اگر دروازه  می بود، او را به تخته های سرو آزاد می پوشانیدیم. "
(غزل غزل های سلیمان/ باب هشتم)



برای مادرم

- زنِ نگران -






خاسته!
با دست و پای لخمِ بلور
دهانی که هوا
حا - می مکیده
بالا بلند
میانِ شاخه های خنک
سیاه توتِ رسیده ی چشم هاش
دست های ترسیده ی استخوانی اش
خال خالِ تب
آب دار
شکفته ی زیرِ بغل 
بالای ران
تب گوشت
حاه
هایِ هفتم
آن طور که نگاه کنی و کبود بپاشد..
وه که بوی خون
بوی حنجره ی آدم :
-خ-
سرخابی


خنکای مهر روی شانه هام
شاخه هایم را می خشکاند
                                            - تمام روز می گریستم نعنا-

وحشتی سرخ که تقلایش همان اغواست
زیبای قسی :
آسمانِ سفاک.

دست هایم خشکیده
زبان هم
 زبانِ عضو
تکه چوبی ست در دهان َم
سق م را می ترکاند خراشه های آب دار
براده های عبوس
 زیر پوست م
وقت لیسیدنِ مویه و دشنام
وقتِ تاریکِ فاصله
میان ِ دو رفتن
و فردا..
فردا دوباره پاییزست؟
- نمی فهمند دست هام-
نمی رسند چرا؟
درخت درخت درخت که استخوان می سازد
                                                                 -آخوندکِ افلیج،
                                                                      کنج را آنِ خود کرده
-
یا کور شدم و خیال می بافند چشم هام؟
لال بازی و شاخک 
زنی جیغ می شود
مردی  زبان ش را خورده
زبانِ عضو
آن که می لیسد
نه همه اش را.. بخش هایی مانده
انتها که تلخ ش کند
وسط، و کناره ها
که شور بماند و ترش
مرد، نوکِ زبان ش را خورده..
 می لیسد و
تلخ-آبِ بزاق ش بغض می شود
سودنِ براده هاش:
تب خال


من که شیرینی ساختن نمی دانستم نعنا.. تا جمعه روزی که دامن سبزرنگ و شولای گل دارَش را پوشیدم،روانه ی خانه ی مادری
 از سیم ها صدایم را فرستادم :
" وردنه داری؟ "
جواب َش لبخند داشت.

خنکای مهرماه است که پاهایم می لرزد.. از نرفتن.    - چند وقت شد بی حرکت مانده ساق هام؟-
 
پرنده ی روی شانه ام، روی لبخندم، حدقه هام.. پودرِ قند می خواستم و آرد.
خودم را سوارِ تاکسی ها
پنجه هایم سرد
می دویدم...

دستت چه شده؟ - به همان نگاهِ اولِ بعدِ بوسه دستگیر ام کرد زنِ نگران -  چشم هاش غرید و، خشکیدم به درگاه .. گفتم لیستِ کوچک  برید انگشت را ؛ جداش که می کردم از دفترک. اشاره ام به قطره های کمرنگ  ، فاصله ی وانیل و پودرِ قند.
"- آن یکی را گفتم.. آن کهنه ترِ مچ "
پنهانی نبود. توله اش بودم.. پاره اش...
  -چشم هام رفت،، صدا هم
.. - 
" خواستم سرم روی زانوهاش،  زار بزنم که کابوس م شده ماما! برگشته.. می بینم اش... و در خواب خودکشی می کنم  . با قیچیِ ابروهایم، لبه ی تیزِ اپلیکاتور و شارژر و شانه و خطِ چشم و سوهان ناخن هام .  تیزی ها را پنهان کرده ام.. کلیدش دستِ دیم. رضا اما نمی فهمد . توی خواب، اتاقِ تاریکِ کناری نشسته و تیغِ کند است که می مالد به رگ...
اشک م : عرقِ شقیقه اش که می چکد.
ما توی هال ؛ روی فرشِ قرمزِ لاکیِ مادربزرگ نشسته ایم که طرح محراب داشت ، خانه ی کلنگیِ خیابان فرجام ، آجیل می خوریم و می خندیم، گپ افتاده،، و گوشه ی چشم هامان سیاه ست..  بوی خونِ فرش.. خونِ محرابِ  فرش.. و نمی خواهد، نمی خواهد بمیرد ،ماما ! نمی خواهد.. از چشم هاش می بویم، شانه های مردانه اش که می لرزد..
 دیگر شانه های پُرِ هیچ مردی اشتباه َم نمی اندازد.- سایه اش را با خودش برده؟
-  تمام مردها شبیه ش بودند اول.. روزهای کوله و خواب های سنگین  و جعبه رنگ. به همه شان گفتم. شبیه تر می شدند وقتی می گفتم.. تهوع ام می دادند...
حالا برگشته. که کابوس باشد.  رگِ کُند اش.. که صبحِ ملافه هایم را خون کند، نوکِ تیزِ مثلث .."

صدا رفته بود
نداشتم 
علف باشد انگار
لب هام می لرزید..
آهسته موییدم :  وردنه داریم ماما؟
یادم بده، ستاره های دارچینی ..
- و آب می ریخت از دماغ و چشم هام -
دست اش لای موهای چیده ام :
باید زودتر یادت می دادم..






لاک زده رضا
و جایی میانِ ناخن و لایه ی رنگ 
 -آنجا که گوشت می چسبد
 مرگ، ساردین می خورد.
جاهایی ش ریخته
تکه های صورتی پیدایند..
می بندم پنجره را
آسمانِ باردار،
آب می ریزد.
و چهره ی اسکلت در خود می موید..


-سرخـ آبی-
ترس ناک ترینِ رنگ هاست






"من دیوار هستم و پستانهایم مثل برجها است."
(غزل غزل های سلیمان)

Friday 12 September 2014

مرا حالی ست گرم




"مرا حالی ست گَرم. کس هیچ طاقتِ حالِ من ندارد. الّا قولِ من می آید، آن را مرهم می کند، تا میانِ این و میانِ او حایل شود.."
(مقالات شمس)


دستِ شوری که طعام می دهد
لوزی حیاط  و
صبر، صبر، صبر
آن خواهشِ غِرشمال مثل کفِ شیر می ریخت
بوی پوست ِشیری 
بوی فروردین اش
جوشِ شک
تا پوست  بترکد و
دامن بالا بگیرد زنِ بلوچ
وقتِ پلوخوری
هیمه و          حوصله
وقتی که فرش ها را آب بکشیم
و صبر
مینا بنوشد از نیلیِ لوزی
برقِ شکاک ِ سیاه ش
آتش


باید صبر می کردیم.
شادانه  لباسِ عیدهای مکرر را می پوساندیم
..می بوساندیم
تا شیر ،آهسته کف چرک ش را بخورد 
 مثلِ خاک،
که استخوان هاش.
لانه،        که من..
درزهایش..
آب دادنِ لوزی 
دلم انگور بخواهد
دلم هوا..
ها...
لوزی ، در شود
لوزی، دست هامان
-فرار-
شفاف و سبز
خشکه مویزهای  دار- بست
خواب  درخت های تنومند که فندق می ریختند
خواب ام بلور
زنی با بازوان قندیل ش
کوریِ سفید


باید صبر..
تا پوست  بترکد و
دامن بالا بگیرد زنِ بلوچ
وقتِ پلوخوری
وقتی که فرش ها و
دیوارها و
سقف ها و چراغ را
آب کشیدن..

آتش است که می نوشد زن
ناله ی لولا
تا شکافتنِ لبخندِ رضای مرده

زنِ بلوچ ش..