Saturday 12 September 2015

شامِ آهسته





چله شکسته..
آفتابِ سرد ، نشسته بر شاخِ بریده‌ی سرطان.
من چایِ سفید می‌نوشم ؛
و برای دخترم لیف می‌بافم.

رگی بر شقیقه
مورچه‌ای روی کتف اش..
سال‌ها راه می‌رود -
شبیهِ آفتابی که پهنِ روزی زمستانی شود
شبیهِ اسفندِ پیر
دخترِ علف ام
با خونِ سرخابیِ تابِ موهاش
دورِ کوچک‌ترین انگشتِ بریده..

برایش شال می‌بافم
برای پرنده‌ی گم‌شده‌ی گلوگاه اش،
 که می تپد..


برکه یخ زده
آن سوی شیشه ی نازکِ آب
دخترکم مثلِ نور می‌بارد 
به خنده
و دست هایش را تکان می دهد.
                         - برایش جوراب...-

نشت می‌کند سرخابی
 روی برف

طناب می‌بافم.



Friday 14 August 2015

باغِ نیمه شب


 برای آدام 





یکم : کوسه ی شکفته

فصلِ انجیر است.
درختِ زود خزان
شپشک‌های ستاره‌ای اش را می‌شمارد
جوانه‌ی جویده‌ی شانه‌ی چپ‌اش ،زیرِ آفتاب..
    -زبانِ پرنده، ترکیده
-
سوزان و شرحه شرحه ؛ بزرگ می‌شود.
سخت است بی‌خوابیِ زبان درشتِ را در دهان جا دادن،
دندان‌ها رد اش می‌اندازند..
 -انگار کن کوسه‌ای دمر به عرشه-
سنگینیِ جان دادن اش
می‌گدازد..
.
کوسه‌-برگِ سوخته‌
کناره‌هاش آهسته زرد می‌شوند،
زردی می‌خلد به ترک‌هاش..
           - می‌دوم، زیر آفتاب
-

تا بیفتد.


دوم : بنفش

چشمِ پیازِ من
لایه لایه بنفش
می‌گرید از بوی خودش..


هفتم : یشم

صدایش را می‌شنوم
گرمای پره ی بینی اش؛
یشم
برایم خوابیده..
پلک‌ اش،
دایره‌ی سبز کوچکی شده.
گونه های لال
انگار کن حباب نوازش کنی
خواب اش نارنج،
می‌ترکد..




سوم : شبِ دیوانه 

دیوَک چای شیرین می‌خواهد
سرد شده این شب‌ها
سرمای صبح‌اش دست را سوزن می‌کند
سوزنِ توی حباب
حبابِ یخ‌زده
می ترکد؟
جواب ندارد دیوک
صداهای گردن‌اش بلندتر بلندتر
قاشقِ طلایی را فرو کرده تا سیبک
عق می‌زند
یعنی داغ باشد و شیرین..
چای نمی‌خواهد


مخمصه‌اش را می‌خاراند.

.

نهم : مخمصه

مخمصه شریف‌ترین عضوی ست که گوشتِ نر به خودش دیده؛ انجیری درشت با تشنه- رگ‌هایی حریص اما خسته.
شکمِ برآمده‌ی مخمصه را پوسته‌ای اسفنجی پوشانده با کرک‌های نرم و لرزان داخلی، که کنامِ هسته‌ی مطنطنی شده اند که "شحشح" نام دارد. شحشح خود محاطِ کیسه‌ای پیازی ست و لانه‌ی دانه های شفاف و سرسیاهی که دیگری را باردار می‌کنند و خود می‌ترکند.
انجیرِ جوان در موسم‌های بارانی خس‌خس کنان انگیخته می‌شود، و شُلآبه‌ای اسیدی ترشح می‌کند که با ترشحات قلیاییِ "شحشح" ترکیب شده و دشپیل‌هایی بنفش رنگ می‌سازد که انغوزه می‌شوند. رایحه‌ی مرموز انغوزه به رقت آرامِ جان‌ میاورد و به غلظت جنون؛ و اگر به دست یا دهان بخلد استخوان را تباه می‌کند و این ممتازترینِ خواص‌اش است.
 .
 .
یکم : مم

باغِ انجیر
آسمانِ کوتاه و
دست،
که جانور می‌شود.

قوزِ بد کرده،
کاجِ سوزنی.
چشم‌ام : جنازه- شبپره‌‌های خشکیده‌‌ی دالبر
چشم‌ام : گونه ی یشم اش
چشم‌ام : دستِ شکفته‌
انجیر داده پوستِ چروکیده ی دست‌هاش
شبیهِ خندیدن
شبیه گفتنِ "مم"
مویه‌ی کوتاهِ " دوست می‌دارمت"
می‌خندد زخم
غبارِ ممم
به خیلِ انجیرهای لهیده

-  دستِ من کدام بود؟
باغِ نیمه شب از کلاغ‌های بی‌سر اش می‌پرسد.



Monday 20 April 2015

ساعتِ دل‌پیچه




درخت
زبانِ زبرِ حیوان است.
سکوت اش : مشامِ دایره‌ی جانور
که دورش می‌چرخد و
 می‌شاشد..
شاخه‌های هرز اش اما 
قرارِ پرنده‌ها‌ی آواره‌‌ اند
نا-لانه‌ ی چوزه‌های گرسنه‌ی  پار و چهچهه
آن میوه‌های کُرکیِ سوخته،
با دهان‌های کوچکِ کِرم‌خواه شان




لثه‌هایم ارغوان است 
جوانه‌ای به شاخه‌ی نداشته
تا گیاهِ  نیلیِ رگ‌ بترکد و
عشق،  در پوسته‌ی پفکی‌‌ِ بی عین اش
شق شود.
پرنده‌ی توی شیشه
پرنده‌ی سرگردانِ کوکب های بنفشِ قیلوله و
کپک‌های کبودِ سهر
زیرِ بال‌هایش دو عمارتِ گوشتیِ پنج پَر درآورده
-زمخت-
شبیهِ دست‌های پدر
وقتی کال-ریز ها را جمع می‌کرد
برای دخترش
یکی از دخترهاش- همان که آبِ دهان اش  می‌رفت
و تمام روز، خوابیده بر سمباده‌ی چوبی ش
 - که
 بوی ساج داشت -
با لاشه‌ی جوجه-پرنده‌های هبوط
 بازی می‌ساخت..
تا عصر، دست‌های زمخت آب بپاشند
به سنگ ها و حشره‌ها و     میوه های سوخته‌
و فواره‌ی خون و کف،
بوی آجرهای نارنجی و درختِ بی‌ریشه را درآورد..
بوی خیسِ گل‌های مروارید




خواب دیده‌ام؛        خوابِ درخت
دل‌پیچه اش..

رعنا لباسِ مرا ‌پوشیده بود
گشاد به نزاریِ تنِ شبق اش
 می افتاد..
کبودِ سرما
گفتم : چه مطبوعی.. مرغِ مینا!
دست هاش باریک و انوک 
ناخن‌ جویده
-  دندان دارند مگر پرنده‌ها؟
و بازوی لیزِ رویا
بینِ خارهای استخوانیِ لثه‌اش
ساعت‌ام شد.





Sunday 22 February 2015

آزفنداک





دیشب 
از قوزِ کوچک آب می چکید..
جانور خوابید
قوزِ کوچکِ پیشانی هم.
آب اما، تا صبح به تقلا..
آبِ  کدرِ سرخ
کدرِ سبز
کدرِ نیلی
قهوه‌ای
مجنتا
بنفش...

آفتاب که زد،
پیشانیِ راستِ جانور،  پرنده‌ی سنگ بود.
آزفنداک : پیشانیِ چپ‌‌‌اش




Saturday 7 February 2015

" آ "




" آ " هوای مرطوبِ خودش را داشت
جزیره ای چوبی
تابیده
میانِ گِل و تلخآب
پشتِ شیشه های لب‌پَر
پشتِ کاج
- که  تا تهِ آسمان تنها تر-
میوهاش هوا
خارَکِ  دیوانه
ابرک های مجعولِ  آبی-بنفش
 حباب‌های  مرگ‌ِ
" آ "یِ
 کوتاه





برای آترا

Wednesday 4 February 2015

باغِ زیتون





کم‌کم زیاد می‌شدیم
بوته ها و بوته ها و برگ‌های کیسه‌ای مان
ما
   که گوشت‌هامان زیتون..
چه بوی زُهمی بود پس؟
چه بویی..
                        - پشه ها-
چه بویی..
هاه.. اینجایی پس ؟
هیکلِ موذیِ دودناک
گرگینِ من!
کِز خوردی آخر
زیبای عجیب

باغِ زیتون‌ام..

.

زمستان
هیکلِ دود اش را آهسته  می‌تکانَد
دستِ کرخت‌اش زیرِ ژاکت 
نانِ پنهان
- لمس-
خیال‌اش آرام
چه نکبتی‌ست بهمن
رقصِ پشه‌های بلور اش..
جانِ بی‌جانِ آفتاب : کمانچه‌ی مویانِ عزاست
زیتون‌های گوشتیِ بهمن ماه،
 طعم‌ شان
همه حلواست.


گربه‌ی پیر خود را ناپدید کرده
رفته ،
توله-پرنده‌ بزاید 
که سی ساله ‌شود امسال.
نمی‌فهمی حلوا.. بس گرمی و شیرین
حلوا!
دهانِ بازِ تشنه گلایول نمی‌خواهد
سرد اش است
غر نمی‌زند..
از سرماست،
که ناپدید می‌شود به نورِ زرد
با پشم‌های چسب‌ناک اش
زرد-دودِ شهر.
رنگ‌ َش حلواست
که بر‌می‌گردد..
پاهاش می‌لرزد و
قرقاول
هزار هزار،،
پر می‌زنند..
لِنگ‌های لاغرِ لُخت شان هوا
قُل قُل می‌کنند
انگار نه انگار که گربه‌َک یخ زده
کبود شده شهر
             -غبارِ بنفش اش-
زیرِ آفتابِ کُند
باغِ زیتون
گرم ُ
آ هسته

می‌سوزد
می‌سوزد



Monday 5 January 2015

جِیلان




نیمه!
تو هیچ تمام نمی‌شوی
گرسنه‌،        نان می‌مکی
نان ‌َم
ابرِ خاردار َم
 باد - مویه ات
شیهه‌ی بی‌دندان‌ َت، که بر‌نمی‌گردی..
هرزه!
و برمی‌گردی و           رعد می‌خندی
زنگوله‌هایت..
زنی
نا-زنی بس!

خانه می‌خوابد 
روی برگ‌ها
خارِ نرمِ خفتن‌
 بو،
اتاق را مثلِ درد می چرخد
می‌جوشد هوا 
می‌جوشد عقربه
چشم و
پوست و
تک تکِ
استخوان‌های
تخت،
می‌جوشد.. می‌جوشد..
- ملال ، می‌جنبد -
 لب سوخته
  پس چرا.. چرا.. چرا نمی‌گندی َم؟
کدام جادو/ لعنت/ معجزه‌ی  گه نکشیده‌ لای جرز نفس می‌کشد؟
دیوار نیست..
دروغ می‌گوید خواب
تا چنگ ‌بزنم پیِ بو ، پوست می شود
پوست َم...
خونِ زیرِ ناخن‌هام
ناخنِ صبح ام..
زخم که دروغ نیست
نور بزند، گوشت می‌شود دیوار
حیا ندارد شب
دروغ می‌گوید
دروغ می‌گوید
می‌چرخاند‌ َم بوی‌ خواب َش را
تا پوست بشکفد،
از خواستن..
خشک و
سخت دل و 
یاقی.. 
آن سوی دیوار، بو ست
می‌گوید-
آن سوی پوسته‌ی لعنتی ..

و ناخن می‌کشم

باد ، می‌خندد
بادِ یکشنبه
که چنارهای پیر از برایش لرزیده‌اند
چنارهای کجِ نیم سوخته
 مایل، همان‌طور
 پوسیدند
تمایل شکم‌های خوشبوی پوک‌شان را ترکاند.
یکشنبه‌ها ،
بوی سوخته‌ی چوب می‌شنود
علفِ لرزِ پره‌های بینی‌اش..
سگی، لیسه می‌کشد به زخم
می‌جهم..

ما سه لیوان داشتیم. من‌ُ ، انار‌ُ ، عرق‌ُ ،  و زنِ ترکمن ام : جِیلان. لب نداشت جیلان که لیوان. روسری بود. بلند، تا مچ‌هام.. می‌پوشاند. دراز می‌کشید و، خانه می‌خوابید روی گل‌هاش. گل‌های درشت‌اش ، پناه..
تا رفتن ،، ماند روی تخت.. مچاله،، ماندن خواست. گفتم: رومیزی‌ات می‌کند زیبا.. پاره می‌شوی... حیوان است.....
همان خواست.
بی من حتا..




چیزی سوخته
آتش‌فشانی مومیایی
آویخته
سیم و حباب و اشک
پاره‌های جیلان ست :
چلچراغ ِ خاموش
چکه می کند چرکِ سوراخ
سوراخِ  سَر اش
-که حباب شده-
سوراخِ  دست‌ها ، پاهاش..
جلجتاست اتاق
باد که می‌پیچد‌‌ 
می  دَرَد
نور است واشک و زوزه 
باغِ چلچراغ

دندان دارد
بادِ   وقیحِ   یکشنبه