Thursday 17 March 2016

ابرِ رام



هوا آبِ ولرم است.
میوه‌ی سختِ زخم و شهدابه،
شهدِ دلخواهِ اسفند :
آسمانِ سیاه
براق.

" برایم از حوت بگو..
ماهی‌های کبودِ کوچک‌ات که می‌جهند
تا جان دادن "

ماه می‌خواند
ماهِ موحشِ صبح
بالای برهوتِ مسکوتِ زمان
پویه ی باد لای شاخه‌های تر
تا چکیدنِ ابر،  لرزِ برگ‌های ورون
جادوی بو
و آوازِ تب‌ناکِ
ابرِ رام

"خوابِ خانه می‌بینم"

پیش از آفتاب می‌رسم
گرگ و میش
کلاغ‌ها هلهله می‌کنند‌
و سراشیب، شوقِ زانوهایم می‌شود
شرشرِ آب
عرقِ سرد ام می‌دهد.
- نکند خانه‌‌مان نشناسد َم-
 درخت‌ها اما طوری تکان می‌خورند، انگار نه انگار
انگار تمامِ زندگی‌های گم‌شده‌ام را سرازیر شده ام،
از بوی نان و بقالی و نعنا،
تا خانه‌ی کهنسالِ متروک‌
خانه‌ی نداشته‌..
که دیوارِ پشتی‌اش سبزِ زیتون
گلِ مروارید    پنجره‌هاش

 من لبخندِ درخت‌ها را از تکان‌هاشان می‌فهمم.
 لرزِ نامحسوس شاخه‌هاشان به خنکای برف‌دانه‌ها؛
 و کلافه‌گی پوست‌شان زیرِ آفتاب تموز..
خانه اما ساکت است. نگاه می‌کند.
کلید ام را نمی‌شناسد،
نشناخت هیچ‌وقت،
قفلِ همیشه خراب‌‌اش.
سلام می‌کنم تا برایم لبخند بزند
زیرِ پلکِ پنجره‌ی چپ‌اش پروانه‌ی سیاهِ کوچکی خوابیده
و پشتِ شیشه‌هاش هوای مانده‌ و ملایمی می‌چرخد،
که نه گرماست، نه سرما
هوای چینِ دامنِ زنی که سبک‌تر از عطسه‌ی غبار،  پله‌ها را سرازیر می‌شود..
خانه نفس می‌کشد،
پیِ بوی دامن‌اش
و ریه‌های چوبی‌ صدای زوزه‌ی باد می‌دهند.

"برایم از جوانه‌هات بگو
جوانه‌های کُرکدارِ بنفش..
قدرشان را می‌دانی؟"

 دستی پنجره را باز می‌کند
زنی با دامنِ بلندِ خاکستری
 تاجی از یاد
و خلخالی از گلِ مروارید
-خاک به چشم ام می‌ریزد-

جنازه‌ی خشکیده‌ی پروانه در باد می‌رقصد؛
کلاغ‌ها کِل می‌کشند...