"اَزَخ ، شکوهیدنِ ویرانیست. میراثی جنونانگیز، که تراخمِ چشمانِ مرا هزارساله میکند. آن لحظه که شب -با سیاهیِ بلعندهاش- اغوای رنگینِ نور را میبلعد و شبی دیگر میزاید: ازخ همان است. آن دگردیسیِ ناشدنی، آن حادثهی مطلق ؛ لحظهای که سوراخِ تاریک و عبوسِ دوربین قاباش گرفته ، و مرگی جاودان به پوستهی ژستگرفتهی محکوماش دادهست.
آنها مردهاند، آن پوستهی
تحریف شده عزیزانِ من در آلبومهای قطور خانوادگی، با لبخندهای خشکیده و چشمهای
مغلوبشان ؛ و تنها شرارتِ عکسهاست که لکهی نور-دیده را جابهجا میکند، تا
نزدیکتر : تقلای ناملموسِ سرانگشتی ، تصنعِ آغوشی ، سترسایِ هولناکِ شادیِ چشمهایی
که در مرگِ خود کاملاند، به آنی که دریچهی تاریک هزاربارهاش کرده ست. تصویرِ
محض : چنان بیعطوفت ، که حتا منِ این منهای تحریف شده را دربرنمیگیرد . تنها
به ابژهای هولناک بدلاش میکند: چشمانِ تاریکِ ژستی خوب؛ با شاخهایی گوشتی
که شکوفهی پیشانی و شانه هاست.
ازخ روایتِ درد نیست ؛ همچون
معنای واژه اش : دانههای سختی ست که از بدنِ آدمی برآید و درد نکند..
برقی از یاد. زگیلی درشت،
بر زمختیِ تنی که از قلقلک ِ زخمهایش به خنده افتادهست.
ازخ جسارتِ
تماشاست."
دهان یار به حرف شنیده میماند
ReplyDelete