Thursday 5 January 2017

سیصد و سی و نه




"اوایل برایم سخت بود سرم را به این صندلی راحت تکیه دهم؛ چون روی روکش سبزش فرورفتگی خاکستری کبره بسته‌ای هست که انگار برای هر سری مناسب است. تا مدتی حواسم بود که دستمالی زیر سرم بگذارم، اما حالا خسته‌تر از آنم که این کار را بکنم؛ فهمیدم همان‌جور که هست خوب است، و آن اندک فرورفتگی درست برای سر من ساخته شده، انگار که اندازه‌اش گرفته باشند."
راینر ماریا ریلکه/دفترهای مالده لائوریس بریگه



من آن لکه‌ی کبود را سیصد و سی و نه روز بر سینه داشتم
آن زیبای بنفش،
با رگه‌های سیاه‌رنگ‌َش
که می‌دوید به کتف و شانه‌‌ام
تا گلوگاه
و خطوطِ ریزش را
-چون خراشه‌ای دلخواه- 
می‌پاشید دور چشم‌‌هام

من با لکه‌ی کبود‌م به سینه
سیصد و سی و نه روز دویدم
 -بی‌امان- 
چنان که بادِ مغرب عقب ماند..

سیصد و سی و نه روز/ماه 
سبک‌تر از  دبور
تا جان‌ام را مثل علف،  فرو کنم به بازوش
آن خاکِ سوزان

زمان، میخ شده به شامگاهِ یکشنبه‌یی فیروزه‌رنگ‌
دو ابرِ رام
سیصد و سی و نه ماه/سال است بر شانه‌هایم می‌بارند
علف روییده به خاک‌ 
خاکِ زیر ناخن‌هام.

سیصد و سی و نهمین زمستان است
شهر، زیرِ مه-دود گم شده
دایره‌ی خاموش، سبز می‌شود
می‌دوم
به آن‌جا که ایستاده‌ام
آن‌جا که ایستاده بودم و گفتم: "چه اندازه‌ی منی!"

و کبود، بخار می‌شود از چشم‌هام...