یاد،
ناخن است.
میروید از نوک انگشتهام
پیشانی ، تا قوزک
حلقام حتا
ناخن میروید..
برایش نوشته ام: آهسته، که ماسو خوابیده.. چسبانده ام پشتِ در، بالای دستگیرهی لق، زیرش چهارپایهای، روی چهارپایه یک شمعِ روشن.
.
چراغِ راهرو سپید است. حتا سفید هم نه، سپید. آدم که میبیند، خودش خودش را روشن میکند. صاحبخانه این کار را کرده، برقکار آورده و به لامپهای لعنتشده یاد داده خودشان خودشان را روشن کنند. در را که باز کنی، نورِ سپید اش را به صورت ات بپاشد و پنجرههای نیمهباز را که جز زوزه کشیدن کاری نمیدانند، آینه کند تا چهرهی مرگ ات را خوب ببینی. شبِ اول از وحشت خودم را پرت کردم بالا، به خرپشتک، کفِ دست را فشاردادم به دهان و دندانهایم را چنان در ضجه فرو کردم که خفه ماند. همانجا ماندم...
ماسو تشنه بود، لابد از تشنگی برگهای خودش را لیس میزد، آب میخواست. اما سپید با چشمِ مارپیچِ جرقهزن اش منتظر بود تا با کوچکترین تکانِ من، دوباره خودش خودش را روشن کند. درمانده، زل زدم به سایههای دیوارِ. اشکهام سر میخورد روی بینی، قلقلک میداد. میترسیدم پاک کنم. لبِ پایین را طوری که لامپ نفهمد آهسته جلو آوردم و رو به بالا فوت کردم. اشکهایی که روی فرورفتگیِ بینیم جا خوش کرده بودند کمی لرزیدند اما تکان نخوردند. فوتِ محکم تر کردم، چنان محکم که سرم میخواست مچاله شود؛ تا کاسهی اشک جاری شد به گوشهی لبها و دهانم. شوری را لیسیدم، یادم به ماسو، ترسیدم دوباره از یادش اشکهام بریزد قلقلک شود، پس خوابیدم.
تا او آمد. موهای دیوانه داشت و پاها و دستهایش بلند. چشمهاش نگران. گفتم لامپها را از برایم ناکار میکنی؟ خندید و چقدر دندان داشت و مرا که کف زمین مچاله بودم همانطور خمیده، برداشت و برد پایین، روی کاناپه خواباند. ماسو خوشحال بود، کمی لاغر شده بود اما آواز میخواند. از دلتنگی برایش میگریستم و برایم پلک میزد و برگهایش را تکان میداد.. پنجره را باز کردم و زیرش خوابیدیم.
.
حالا سپید ناکار شده؛ بهجایش این شمع بزرگ را توی راهرو گذاشتم. روی چهارپایه، نزدیکِ در، که وقتی آمد چشمش کاغذِ کاهی را با چهار تکه چسبِ برقِ اریب در چهار گوشه اش ببیند، "آهسته" ی قرمزنوشته را بخواند و آرام پنجه بکشد پشت در تا قفل را برایش باز کنم.
.
"اگر نشنوم چه؟ اگر خواب بمانم و سایش پنجهاش بیدارم نکند. در را باز بگذارم؟ و اگر یکی از آن حرامیهای شبگرد به اتاقم بخزد چطور؟ یکی از آن بدبوهای بیجا و مکان که لبهای سیاه و دمِ پرزدار دارند."
باید در را باز بگذارم.
.
شانههایم میلرزند و قلبم چنان میتپد که میترسم ماسو را بیدار کند. روی پنجه، میدوم سمت آشپزخانه. بزرگترین چاقو را برمیدارم، و یک بطریِ آب. هروقت میترسم دهانم خشک میشود، گاهی چند قطره میشاشم. انگار که از دهانم برود و از آن سو بریزد. مضحک است، میدانم. او هم گاهی میخندد.
یک دستم چاقو، دستِ دیگر آب، تکیه میدهم به یخچال، و چهارزانو روی زمین میشینم. یخچال به لختیِ کمرم یکباره برق وصل میکند، میجهم ،، و نوکِ چاقو به ران ام میکِشد ، خطِ سرخ میشود. خودم را آهسته میکِشم سمتِ در، زخم را زیرِ نورِ شمع ببینم. خم میشوم بلیسم اش، دهانم نمیرسد. آبِ بطری رویاش میریزم، دوست ندارد، بیشتر میسوزد. باید ببندماش. چشم میگردانم دورِ اتاق تاریک، یکی از پیراهنهای او روی کاناپه جا مانده، رنگ اش یشم. رنگ اش را دوست داشتم. یک بار برایش پوشیدم و بی که دکمهها را باز کند دو سویش را کشید، دکمهها باز نشدند اما پیراهن گسیخت. ردِ دکمهها شکافته شد تا پایین. آب ریخت از چشمهام.. گفتم دوست اش داشتم. گفت پوسیده بود. برهنه رفت.
.
گلوله شده ام روی کاناپه . یک آستینِ یشم را روی خون میبندم، یکی از دستهام توی آستینِ دیگرش. به پاهام نمیرسد. میلرزند.. باد آهسته در را تکان میدهد. چشمهام کمکم گرم میشوند.
"نکند شمع را خاموش کند؟ اگر خاموش شود و یادداشت را نبیند،، نکند زنگ بزند.."
میلرزم.
آهسته میخزم سمت در، توی راهرو، در را میبندم. همانجا میخوابم. یک دستم چاقو، دستِ دیگرم با بطریِ آب پنهان شده توی یشم. بلافاصله خواب میروم. بالای سرم، روی چهارپایه، شمعِ بزرگ شکمِ خودش را سوراخ میکند و احشای مذاباش سرازیر میشوند روی من. کفِ دست را میگذارم به دهان و دندانهایم را در ضجه فرو میکنم، اما خفه نمیشود. میسوزم و ضجه میزنم و میسوزم و مذاب تمام نمیشود. تمامش را خالی میکند. هرچه که در این پنج سال توی خودش جمع کرده، میریزد به پیشانی و چشمهام، لابهلای موهایم، تا گردن، سینه، شانههام. شانههام، هنوز میلرزند. چشمهام موم گرفته، گریستن نمیتوانم.
صدای آوازِماسو میآید.
ناخن است.
میروید از نوک انگشتهام
پیشانی ، تا قوزک
حلقام حتا
ناخن میروید..
برایش نوشته ام: آهسته، که ماسو خوابیده.. چسبانده ام پشتِ در، بالای دستگیرهی لق، زیرش چهارپایهای، روی چهارپایه یک شمعِ روشن.
.
چراغِ راهرو سپید است. حتا سفید هم نه، سپید. آدم که میبیند، خودش خودش را روشن میکند. صاحبخانه این کار را کرده، برقکار آورده و به لامپهای لعنتشده یاد داده خودشان خودشان را روشن کنند. در را که باز کنی، نورِ سپید اش را به صورت ات بپاشد و پنجرههای نیمهباز را که جز زوزه کشیدن کاری نمیدانند، آینه کند تا چهرهی مرگ ات را خوب ببینی. شبِ اول از وحشت خودم را پرت کردم بالا، به خرپشتک، کفِ دست را فشاردادم به دهان و دندانهایم را چنان در ضجه فرو کردم که خفه ماند. همانجا ماندم...
ماسو تشنه بود، لابد از تشنگی برگهای خودش را لیس میزد، آب میخواست. اما سپید با چشمِ مارپیچِ جرقهزن اش منتظر بود تا با کوچکترین تکانِ من، دوباره خودش خودش را روشن کند. درمانده، زل زدم به سایههای دیوارِ. اشکهام سر میخورد روی بینی، قلقلک میداد. میترسیدم پاک کنم. لبِ پایین را طوری که لامپ نفهمد آهسته جلو آوردم و رو به بالا فوت کردم. اشکهایی که روی فرورفتگیِ بینیم جا خوش کرده بودند کمی لرزیدند اما تکان نخوردند. فوتِ محکم تر کردم، چنان محکم که سرم میخواست مچاله شود؛ تا کاسهی اشک جاری شد به گوشهی لبها و دهانم. شوری را لیسیدم، یادم به ماسو، ترسیدم دوباره از یادش اشکهام بریزد قلقلک شود، پس خوابیدم.
تا او آمد. موهای دیوانه داشت و پاها و دستهایش بلند. چشمهاش نگران. گفتم لامپها را از برایم ناکار میکنی؟ خندید و چقدر دندان داشت و مرا که کف زمین مچاله بودم همانطور خمیده، برداشت و برد پایین، روی کاناپه خواباند. ماسو خوشحال بود، کمی لاغر شده بود اما آواز میخواند. از دلتنگی برایش میگریستم و برایم پلک میزد و برگهایش را تکان میداد.. پنجره را باز کردم و زیرش خوابیدیم.
.
حالا سپید ناکار شده؛ بهجایش این شمع بزرگ را توی راهرو گذاشتم. روی چهارپایه، نزدیکِ در، که وقتی آمد چشمش کاغذِ کاهی را با چهار تکه چسبِ برقِ اریب در چهار گوشه اش ببیند، "آهسته" ی قرمزنوشته را بخواند و آرام پنجه بکشد پشت در تا قفل را برایش باز کنم.
.
"اگر نشنوم چه؟ اگر خواب بمانم و سایش پنجهاش بیدارم نکند. در را باز بگذارم؟ و اگر یکی از آن حرامیهای شبگرد به اتاقم بخزد چطور؟ یکی از آن بدبوهای بیجا و مکان که لبهای سیاه و دمِ پرزدار دارند."
باید در را باز بگذارم.
.
شانههایم میلرزند و قلبم چنان میتپد که میترسم ماسو را بیدار کند. روی پنجه، میدوم سمت آشپزخانه. بزرگترین چاقو را برمیدارم، و یک بطریِ آب. هروقت میترسم دهانم خشک میشود، گاهی چند قطره میشاشم. انگار که از دهانم برود و از آن سو بریزد. مضحک است، میدانم. او هم گاهی میخندد.
یک دستم چاقو، دستِ دیگر آب، تکیه میدهم به یخچال، و چهارزانو روی زمین میشینم. یخچال به لختیِ کمرم یکباره برق وصل میکند، میجهم ،، و نوکِ چاقو به ران ام میکِشد ، خطِ سرخ میشود. خودم را آهسته میکِشم سمتِ در، زخم را زیرِ نورِ شمع ببینم. خم میشوم بلیسم اش، دهانم نمیرسد. آبِ بطری رویاش میریزم، دوست ندارد، بیشتر میسوزد. باید ببندماش. چشم میگردانم دورِ اتاق تاریک، یکی از پیراهنهای او روی کاناپه جا مانده، رنگ اش یشم. رنگ اش را دوست داشتم. یک بار برایش پوشیدم و بی که دکمهها را باز کند دو سویش را کشید، دکمهها باز نشدند اما پیراهن گسیخت. ردِ دکمهها شکافته شد تا پایین. آب ریخت از چشمهام.. گفتم دوست اش داشتم. گفت پوسیده بود. برهنه رفت.
.
گلوله شده ام روی کاناپه . یک آستینِ یشم را روی خون میبندم، یکی از دستهام توی آستینِ دیگرش. به پاهام نمیرسد. میلرزند.. باد آهسته در را تکان میدهد. چشمهام کمکم گرم میشوند.
"نکند شمع را خاموش کند؟ اگر خاموش شود و یادداشت را نبیند،، نکند زنگ بزند.."
میلرزم.
آهسته میخزم سمت در، توی راهرو، در را میبندم. همانجا میخوابم. یک دستم چاقو، دستِ دیگرم با بطریِ آب پنهان شده توی یشم. بلافاصله خواب میروم. بالای سرم، روی چهارپایه، شمعِ بزرگ شکمِ خودش را سوراخ میکند و احشای مذاباش سرازیر میشوند روی من. کفِ دست را میگذارم به دهان و دندانهایم را در ضجه فرو میکنم، اما خفه نمیشود. میسوزم و ضجه میزنم و میسوزم و مذاب تمام نمیشود. تمامش را خالی میکند. هرچه که در این پنج سال توی خودش جمع کرده، میریزد به پیشانی و چشمهام، لابهلای موهایم، تا گردن، سینه، شانههام. شانههام، هنوز میلرزند. چشمهام موم گرفته، گریستن نمیتوانم.
صدای آوازِماسو میآید.