یکم
اقاقیا
شهر، بیرحمانه زیباست
از همین خودم را در خانه حبس کردهام.
من: گلمحمد
که مردها گل صدایم میزنند،
و زنها محمد،،
سیزده شب و هفت روز شده، که آب نخوردهام.
از پنجره به نورها نگاه میکنم
میلرزند و درهم می دوند
از بوی اقاقیاست، میدانم
نور را هم دیوانه میکند.
ـ با دستهای کشیدهات برایم اقاقیا میچینی؟ برایم اقاقیا ببو. عطرِغلیظ اش را در بینی استخوانی ات حبس کن و بیرون نده، تا آنجا که خوشهی بنفش آهسته بلرزد، چشمهای خاکستریِ روباهگون ات مات شوند، ماتتر.. عضلاتت بیجان ـ
لبخند ات را ببینم.
دوم
چهارشنبه
برایم آب فرستادهای، و یک چهارپا که تمایلی شدید به پا دارد. یکدیگر را بو میکنیم. دهاناش بوی گوشت میدهد؛ دماش بوی کاه. دکمههای پلاستیکی دستش را که فشار میدهم، غر میزند و دندانهای مثلثاش را میبینم. مثلِ من وقتِ دقت سرش را کج میکند و چشمهایش را ریز. دیشب ترسیده بود، دور خانه میدوید و مویه میکرد. من هم دویدم؛ بعد آب خوردیم در سکوت. صدای آب خوردنش شبیه حرف زدن است. چهرهاش شبیهِ شادی و اندوهِ توامان.
حازمانه نگاهام می کند و هیچ طاقتِ دوری ندارد.
چهارم
بهرنگ
اسماش را وحشت گذاشته بودم، اما صبح که بیدار شدم، بویاش نبود. دست چرخاندم،،دیدم کنارم نیست؛ پی اش گشتم و زیر پنجره پیدایش کردم. زیر آفتاب مثل شب میدرخشید؛ سیاهِ براق: زیباترینِ رنگها. گفتم: بهرنگ.. سمت ام دوید.
اسمِ تو را دوستتر دارد.
۵
قلب باژگون
آفتاب که میمیرد
صدای دویدنات میرسد
اسب رسنبریدهام
که تماشا داری!
چرا خواستنات را نمیتوانم؟
ارغونِ سیاهام
یله به بازوانت دادن
و یالِ گریزان ات را چنگ زدن
وقتِ دویدن.
چرا چرا چرا
قلبِ باژگون من
دیگر نمیتپد..
ششم/ هفتم/ سیزدهم
مهرگان
چشم میبندم و دستهایم جنگل ست
پشت پلکها:
ژرفای شبِ دریا
موجِ رام
پاییز
برایت ریحان میکارم..
-برایمان-
No comments:
Post a Comment