Sunday 30 June 2013

"یعنی آن قدر زندگی کن که به گازِ کربنیکِ آزاد خو کنی، بعد به خاطر اوقاتِ خوشی که بر تو گذشته تشکر کن و برو. رویای من همیشه همین بوده، این همه طناب و ریسمان بدون ستون یا پایه. بله، جنینی پیر، فعلا چیزی بیش از این نیستم، سپید موی و ناتوان، کارِ مادر هم ساخته شده، من باعث شده ام او از درون پوسیده و فرسوده شود، او به کمک قانقاریا مرا پس خواهد انداخت، شاید بابا هم در این مهمانی حضور داشته باشد، من با سر سقوط خواهم کرد و در سردابِ مردگان ناله سر خواهم داد، نه این که واقعا ناله کنم، ارزشش را ندارد. تمام داستان هایی که برای خودم تعریف کرده ام، آویختن و چسبیدن به آن مخاطِ گندیده و فاسد، و آماس، آماس، و بیانِ این که، عاقبت یافتمش، افسانه ام را. اما این حرارت و داغی ناگهان برای چیست، آیا اتفاقی افتاده، آیا چیزی تغییر کرده؟
نه، پاسخ منفی است، من هرگز زاده نخواهم شد و از این رو، هرگز نخواهم مرد، و این شغل خوبی هم هست. و اگر از خودم و آن دیگری که خودِ کوچکِ من است حرف می زنم، انگیزه ام مثل همیشه تمنای عشق است، خوب، با این وصف، ترتیبم داده می شود، انتظارش را نداشتم، نیاز به وجود یک گورزاد، دستِ خودم نیست..
(مالون می میرد - ساموئل بکت)


یک تانکِ بزرگ است..
دری که به هم می خورد
دست های چاقِ مر
دِ روکش طلا
قصابی
نانِ تلخ
با با

حالا چند ساله است؟
وقتی ریحان می شورد
وقتی ریحان هایش را گندزدایی می کند
یک راسته ی گاو می خرد و
با ریحان و چیپس تزیین می کند
موهایش سُر می خورد
می چسبد گوشه ی خیسِ لب ها
-آن دست های پیرکه بی تفاوت این منظره را می نگرند..-
چند ساله ش است؟
هفت روز آزگارست که خواب رفته ایم
خشکیدیم
من و گربه توله ام
زیرِ آفتاب
بعد بارید
بارانِ بی گاهِ  برج سرطان
خوش و خوشبخت
آب خوردیم تا صبح
و لبخند زدیم، با لنگ های وارفته
 مان  :
من باده ی روشن گیلاس نوشیده ام،
سوگندهایی که آهسته رد و بدل می شد نیوشیده ام.."*
و خواب رفتیم باز

نگو که عشق تقصیر ست..
تابِ من!
ببین چه طور این کفِ خالی، انگشت هایم را می خورد
پوک می شوند شانه هام
و دل تنگی ات
گیاهِ پشتِ پنجره ام می شود
آب اش می دهم
شب ها
 
تو را نمی شناسم
که کیسه های آشغال م را با خود می بری
ظرف های شام را جمع می کنی وصبح ها
ورمِ سرم را نوازش می دهی
 ..
بعد می روی
می مانی

می روی
من زل می زنم به سقف
فلج
زل می زنم به ما
درون ام،
می
ری
زد
آب می کشند غده هام
یک تانک بزرگ است.
آن سوی کاغذ،
رضا نقطه می گذاشت
می ترکید،
تانک



اشک ها به هم می مانند - آراگن
"و گاهی نمی توانید، منظورم این است که نمی توانید روی پاهایتان بایستید، و مجبور می شوید کشان کشان خود را به نزدیک ترین زمینِ سبزیکاری شده برسانید، با چنگ انداختن به دسته های علف و تکه های زمختِ زمین خود را جلو بکشید، یا به کپه های خاربُن، جایی که گاه در آن ها خوردنی های خوبی گیر می آید، و گاهی نیز بوته های بلندتر هست که می شود سینه خیز به سمت شان رفت و در میان آن ها پنهان شد.."
 (مالون می میرد – بکت)