Sunday 14 March 2021

سه انگشتِ گیاهیِ نامیرا

 

 

نرسیده به کوه‌های شمال غرب تهران، در انتهای کوچه‌ای که یک سوی‌اش دره ست، سه گیاه خودرو روییده‌اند؛ ریشه‌هاشان بهم تابیده، تنه‌ها اما تنهایند.

 اولی، بالک‌های گوشتی متقارن دارد. بوی حیوان می‌دهد و کند نفس می‌کشد. نسجِ سنگین و پرآبِ تن‌اش شیره‌ی خاک را با ولع می‌مکد، و پوست ضخیم‌اش زیر آفتاب، جلایی چرم‌گون دارد.
دومی دیلاق و خمیده، سر سنگین‌اش کژ می‌افتد. قوزِ بد کرده و استخوان‌ها کمان زده‌اند. تنه‌ی لاغرش چون بند نافی که نداند از کجا بمکد، ماهی‌وار لب می‌زند و آب می‌کِشد؛ تشنه است.
گیاه سوم، فصلی‌ست. دوبار در سال جوانه‌های کرکی بنفش می‌زند. اواخر آبان و میانه‌ی اسفند. تن‌اش: پرز، پرز.. و بویی عجیب لابه‌لای پرز‌هاست، آمیزه‌ای از اقیانوس و سبزینه‌ و خون؛ پرک‌های وسواسی کوچک‌اش -که هر کدام نارونی ریزنقش‌اند- غرقِ این رایحه‌، گردِ زهرناکی به اطراف می‌پاشند.

آن سوی کوچه، خانه‌هایی دژمانند، آرام و رنگ‌پریده در خاکِ سست فرو می‌روند و در فواصل تنگ‌شان، زنی سگِ سفیدش را می‌چراند. چنان با سگ حرف می زند که گویی با خودش باشد. یکباره شروع به دویدن می‌کنند، باد در دامن زن و زبان سگ معلق در هوا، کوچه را سرازیر می‌شوند، تا انتها.
نیمه‌ی اسفندماه است و خنکای بهاری هوا، مثل شبنم به پوست نازک زن می‌نشیند.

دم‌دمای غروب ، چرکِ نارنجی آسمان از پنجره به اتاق می‌افتد. حنجره‌ات این‌جاست -هرگز مرا نبخشیدی که حنجره‌ات را دزدیدم- و گیاه آهسته می‌لرزد، هوا می‌لرزد،
و الکل، بازدم من است.

من شیون‌های زیادی از این پنجره شنیده‌ام، زیباترین‌شان: ضجه‌ی زنانی که با کودکان نیمه‌جان و کبودشان در آغوش، می‌دویدند.. و میانه ی کوچه پاهاشان سست می شد، رد زهر را در لرز صداشان می‌شنیدم، ضجه‌ها اما کماکان به نجات کودک بود. روی آسفالت خودشان را می‌کشیدند و خورشیدِ نارنجی، چرکِ نورناک و گرمش را چنان با عاطفه بر این تقلا می‌پاشید که گویی زمانه رنجی فراتر از این بر خود ندیده و نخواهد دید. من اما می‌دانستم که نیمه‌شب، نوبت گرگ‌هاست. مادر نیمه‌جان خواهد بود، زهر و تاریکی سوی چشم‌هاش را برده اند، اما دریدن جنازه‌ی کوچک را خواهد دید، بی هیچ شیونی.

پنجره را می‌بندم و جوراب‌های سرخ و سیاهم را می‌پوشم. گوشه‌ی راستِ پنجره ریخته؛ خیابان پیداست و چراغی چشمک می زند. سیاهی، چشم‌های تو می شود. شانه‌ی برهنه‌ام می‌لرزد..

تو شیون‌های مرا شنیده‌ای. ضجه‌های رگ‌گشوده‌ی این پوستِ الکن‌ و خنده‌های ناگهن‌ام، وقتی سه انگشت گیاهی بر پاهایم رویید. آبان‌ماه بود و شهر دود غلیظ اش را تف می‌کرد. خون ام سیاه شده بود؛ نفس‌ بالا نمی‌آمد؛ درد از استخوان به سه شاخه ی ملعون می‌پیچید و التماس می‌کردم: قطع‌شان کن.
 
تو اما گفتی: چه صمغ طلایی زیبایی! و عمود ام کاشتی. سرم به عمق خاک، و موهایم: ریشه‌هایی که از هسته‌ی سر می رویید. با خاک پوشاندی‌ام، و تنها سه انگشت‌ از پای چپ ام بیرون ماند، سه جوانه‌ی نامیرا.

هوا سرد شده، همیشه آخر اسفند -همان وقت که درخت‌ها یقین می‌کنند بهار شده و می‌شکفند- زمهریر می‌شود. سرخابنفش آسمان یعنی که خواهد بارید و وقت سرما، حیوان مرتعش تنم بیشترت می‌خواهد.
تن‌ام را چال می‌کنم توی تخت، زانو‌ها از رعشه به یکدیگر می‌خورند و زلزله می‌شود، بعد یکباره آرام می‌گیرند، انگار از لرز بمیرند و کم‌کم مایعی سنگین و گرم در کشکک‌ها می‌دود. دیگر پاهایم را حس نمی‌کنم.

از پنجره، کوچه ای پیداست که یک سوی اش دره‌ست، و انتهایش کوه‌های غرب می‌شود. پنجره لخت است؛ آسمان رنگ خون. سگی پای شل اش را به زمین می‌کشد، می شنوم. و کوه‌ها شبیه تواند. سه گیاه خودرو در تخت‌ ام جان می‌دهند.