و صبح که از نو میدمد
لبخندهاش بر سینهام
سبکترینِ بادهاست
دردِ رگزادم
نمیجنبد.
سه روز شد که بیاشتهاست،
گیاهِ حاره ام.
بار پسین که چشمهایش را نشان داد: دو تیلهی آتشخوار که شعبده میخواستند؛ دستهایش را کاشتام و تابِ موهاش، موهاش.. گفتم چنان زیبایی که ذبح ات کنم و بکارم.. وه که درختِ دستهات، چشمهات، دندانهات و باغی که تو باشی. خندید و دو خط مورب به ظرافت تیغی گونه اش را آژید.
سه روز شد که نمیجنبد، نمینوشد، نمیروید
باغِ سَمینِ من
دندانِ پوسیدهی درخت، نرم شده
و کلاغی بنفش لبهایش را کنده است.
انگشتهاش قفل شده اند
بادفتِ من
اردیبهشت است. نارنجیِ کمرمقِ این ساعتاش را خوب میشناسم. انگار کن خورشید را لرز گرفته باشد، پوستاش بسوزد و از درون بلرزد. رعشههاش تا هوا، ابرهای پارهپارهی بارا
خوب میشناسماش، آن یاختهی طوفان تندری، که امنترین است. پنچههای رموکاش که به کمرگاهم بکشد، جانم زمهریر میشود.. چنان که استخوان از سرما بترکد، پوست اما آتش.
افعیِ زرفام که زهرش انگبین است
تابستانِ تن اش
تیر میکِشد
میکُشد.
بادفت مُرده، و چه جشنی برای تنِ خشکیده اش زیرِ تخت برپاست. حشره، حشره، کابوسِ بوی حشره.
سرش بزرگ شده، سرِ بزرگ و سنگین و کبودش با زهرخندی ابدی روی تن لق میزند و موهای ریخته به دقتِ گربهای ترسیده صداها را ضبط میکنند: صداها، بوها، رنگها. صورت اش را در دستهایم میگیرم، تارتارِ تابدارِ تُنُک اش هنوز زندهست، میشنود. پایههای تخت را گرفته، آهسته رشد میکند، میچسبد، میریزد، رد میگذارد.
داد میزنم از بوی ات ضجورم، ضجورم..
و شاخکِ حشره بر لبخندِ خشکیده اش آرام میجنبد.