Sunday 4 September 2016

گوشِ زیباتر




اتاقی بی در
بی پنجره ، بی سقف و کف

تگرگی از نام،
آن سوی هفت دیوارِ کُرکیِ بنفش

                     -پشتِ آن پنجره‌ که تورِ سپیدِ چرک-مُرد داشت-

همه مذاب بود دلِ شمع
پشتِ دیواره ی نور و قرار
آن نازکای رام
استخوان‌اش آب می‌شد
می‌گداخت..

"بوی اش را می‌شناختم
تلخان،
که می‌رسید..
بوی آفتاب‌خورده اش،
به تاولِ سپیدارها
و خش‌خشِ برگ‌های بلازده
زیرِ پنجه‌هاش.
کندوی بالدارش بودم
عسلِ پُر نیش
می‌لیسید و در آب می‌پرید"

                -بوی زهر و آب -

هی ،، تموز!
ماه موحش!
بوی اش که پیچید،
یادم بیار:
الهه‌ی موج‌دارِ برگِ بو
خشکیده
بر دارِ چوبینِ شهریور.
درخت، بارِ مرگ می‌دهد
عقربی با گل‌های سرخابیِ خواب‌ِ من
با گوجه‌ها و قارچ‌ها و گوشتِ پرورده اش
در شعله می‌شکفد
و نور و خاطره سیخ می‌کشد.

شاخه‌ها را یادم بیار
که با هر پشکه 
جیغکی می‌کشیدند و قهقهه می‌زدند
و برای بادِ مشمئز،
دُم تکان می‌دادند.

بویش که پیچید
یادم بیار تموز
تا  بمیرم از نو
و این بار، روی گوشِ چپ بخوابانم 
سری که بر زانوهایم جا مانده..

روی گوشِ زیباتر

Sunday 22 May 2016

اَزَخ






"اَزَخ ، شکوهیدنِ ویرانی‌ست. میراثی جنون‌انگیز، که تراخمِ چشمانِ مرا هزارساله می‌کند. آن لحظه که شب 
-با سیاهیِ بلعنده‌اش- اغوای رنگینِ نور را می‌بلعد و شبی دیگر می‌زاید: ازخ همان است. آن دگردیسیِ ناشدنی، آن حادثه‌ی مطلق ؛ لحظه‌ای که سوراخِ تاریک و عبوسِ دوربین قاب‌اش گرفته ، و مرگی جاودان به پوسته‌ی ژست‌گرفته‌ی محکوم‌اش داده‌ست.


آن‌ها مرده‌اند، آن پوسته‌ی تحریف شده عزیزانِ من در آلبوم‌های قطور خانوادگی، با لبخندهای خشکیده و چشم‌های مغلوب‌شان ؛ و تنها شرارتِ عکس‌هاست که لکه‌ی نور-‌دیده را جا‌به‌جا می‌کند، تا نزدیک‌تر : تقلای ناملموسِ سرانگشتی ، تصنعِ آغوشی ، سترسایِ هولناکِ شادیِ چشم‌هایی که در مرگِ خود کامل‌اند، به آنی که دریچه‌ی تاریک هزارباره‌اش کرده ست. تصویرِ محض : چنان بی‌عطوفت ، که حتا منِ این من‌های تحریف شده‌ را دربرنمی‌گیرد . تنها به ابژه‌ای هولناک‌ بدل‌‌اش می‌کند: چشمانِ تاریکِ ژستی خوب؛ با شاخ‌هایی گوشتی که شکوفه‌ی پیشانی و شانه هاست‌.
ازخ روایتِ درد نیست ؛ هم‌چون معنای واژه اش : دانههای سختی ست که از بدنِ آدمی برآید و درد نکند..
برقی از یاد. زگیلی درشت، بر زمختیِ تنی که از قلقلک ِ زخم‌هایش‌ به خنده افتاده‌ست.
ازخ جسارتِ تماشاست."














Thursday 17 March 2016

ابرِ رام



هوا آبِ ولرم است.
میوه‌ی سختِ زخم و شهدابه،
شهدِ دلخواهِ اسفند :
آسمانِ سیاه
براق.

" برایم از حوت بگو..
ماهی‌های کبودِ کوچک‌ات که می‌جهند
تا جان دادن "

ماه می‌خواند
ماهِ موحشِ صبح
بالای برهوتِ مسکوتِ زمان
پویه ی باد لای شاخه‌های تر
تا چکیدنِ ابر،  لرزِ برگ‌های ورون
جادوی بو
و آوازِ تب‌ناکِ
ابرِ رام

"خوابِ خانه می‌بینم"

پیش از آفتاب می‌رسم
گرگ و میش
کلاغ‌ها هلهله می‌کنند‌
و سراشیب، شوقِ زانوهایم می‌شود
شرشرِ آب
عرقِ سرد ام می‌دهد.
- نکند خانه‌‌مان نشناسد َم-
 درخت‌ها اما طوری تکان می‌خورند، انگار نه انگار
انگار تمامِ زندگی‌های گم‌شده‌ام را سرازیر شده ام،
از بوی نان و بقالی و نعنا،
تا خانه‌ی کهنسالِ متروک‌
خانه‌ی نداشته‌..
که دیوارِ پشتی‌اش سبزِ زیتون
گلِ مروارید    پنجره‌هاش

 من لبخندِ درخت‌ها را از تکان‌هاشان می‌فهمم.
 لرزِ نامحسوس شاخه‌هاشان به خنکای برف‌دانه‌ها؛
 و کلافه‌گی پوست‌شان زیرِ آفتاب تموز..
خانه اما ساکت است. نگاه می‌کند.
کلید ام را نمی‌شناسد،
نشناخت هیچ‌وقت،
قفلِ همیشه خراب‌‌اش.
سلام می‌کنم تا برایم لبخند بزند
زیرِ پلکِ پنجره‌ی چپ‌اش پروانه‌ی سیاهِ کوچکی خوابیده
و پشتِ شیشه‌هاش هوای مانده‌ و ملایمی می‌چرخد،
که نه گرماست، نه سرما
هوای چینِ دامنِ زنی که سبک‌تر از عطسه‌ی غبار،  پله‌ها را سرازیر می‌شود..
خانه نفس می‌کشد،
پیِ بوی دامن‌اش
و ریه‌های چوبی‌ صدای زوزه‌ی باد می‌دهند.

"برایم از جوانه‌هات بگو
جوانه‌های کُرکدارِ بنفش..
قدرشان را می‌دانی؟"

 دستی پنجره را باز می‌کند
زنی با دامنِ بلندِ خاکستری
 تاجی از یاد
و خلخالی از گلِ مروارید
-خاک به چشم ام می‌ریزد-

جنازه‌ی خشکیده‌ی پروانه در باد می‌رقصد؛
کلاغ‌ها کِل می‌کشند...