"مرا حالی ست گَرم. کس هیچ طاقتِ حالِ من ندارد. الّا قولِ من می آید، آن را مرهم می کند، تا میانِ این و میانِ او حایل شود.."
(مقالات شمس)
دستِ شوری که طعام می دهد
لوزی حیاط و
صبر، صبر، صبر
آن خواهشِ غِرشمال مثل کفِ شیر می
ریخت
بوی پوست ِشیری
بوی فروردین اش
جوشِ شک
تا پوست بترکد و
دامن بالا بگیرد زنِ بلوچ
وقتِ پلوخوری
هیمه و حوصله
وقتی که فرش ها را آب بکشیم
و صبر
مینا بنوشد از نیلیِ لوزی
برقِ شکاک ِ سیاه ش
آتش
باید صبر می کردیم.
شادانه لباسِ عیدهای مکرر را می پوساندیم
..می بوساندیم
تا شیر ،آهسته کف چرک ش را بخورد
تا شیر ،آهسته کف چرک ش را بخورد
مثلِ خاک،
که استخوان هاش.
لانه، که من..
درزهایش..
آب دادنِ لوزی
دلم انگور بخواهد
دلم هوا..
ها...
لوزی ، در شود
لوزی، دست هامان
-فرار-
شفاف و سبز
خشکه مویزهای دار- بست
خواب درخت های تنومند که فندق
می ریختند
خواب ام بلور
زنی با بازوان قندیل ش
کوریِ سفید
باید صبر..
تا پوست بترکد و
دامن بالا بگیرد زنِ بلوچ
وقتِ پلوخوری
وقتی که فرش ها و
دیوارها و
سقف ها و چراغ را
آب کشیدن..
آتش است که می نوشد زن
ناله ی لولا
تا شکافتنِ لبخندِ رضای
مرده
زنِ بلوچ ش..