Friday 12 September 2014

مرا حالی ست گرم




"مرا حالی ست گَرم. کس هیچ طاقتِ حالِ من ندارد. الّا قولِ من می آید، آن را مرهم می کند، تا میانِ این و میانِ او حایل شود.."
(مقالات شمس)


دستِ شوری که طعام می دهد
لوزی حیاط  و
صبر، صبر، صبر
آن خواهشِ غِرشمال مثل کفِ شیر می ریخت
بوی پوست ِشیری 
بوی فروردین اش
جوشِ شک
تا پوست  بترکد و
دامن بالا بگیرد زنِ بلوچ
وقتِ پلوخوری
هیمه و          حوصله
وقتی که فرش ها را آب بکشیم
و صبر
مینا بنوشد از نیلیِ لوزی
برقِ شکاک ِ سیاه ش
آتش


باید صبر می کردیم.
شادانه  لباسِ عیدهای مکرر را می پوساندیم
..می بوساندیم
تا شیر ،آهسته کف چرک ش را بخورد 
 مثلِ خاک،
که استخوان هاش.
لانه،        که من..
درزهایش..
آب دادنِ لوزی 
دلم انگور بخواهد
دلم هوا..
ها...
لوزی ، در شود
لوزی، دست هامان
-فرار-
شفاف و سبز
خشکه مویزهای  دار- بست
خواب  درخت های تنومند که فندق می ریختند
خواب ام بلور
زنی با بازوان قندیل ش
کوریِ سفید


باید صبر..
تا پوست  بترکد و
دامن بالا بگیرد زنِ بلوچ
وقتِ پلوخوری
وقتی که فرش ها و
دیوارها و
سقف ها و چراغ را
آب کشیدن..

آتش است که می نوشد زن
ناله ی لولا
تا شکافتنِ لبخندِ رضای مرده

زنِ بلوچ ش..