Wednesday 18 December 2013

حیوان باشد، پلنگ باشد







سگ ها پاره می کردند یک دیگر را،
چنارها رقص..

شششش،،
یک نفر پشتِ سیم خوابیده ست
جیغِ ممتد خواب می بیند
شراب و سبز وعرق
می ترساند..
سگ ها  نمی خوابیدند
تا خواندم  :
"دل به مرگ دادم
 و از بالا خیز کردم.."


همسایه ی واحد چاهار بیوه ی خوش بر و رویی ست
اسم ش هورمون
هورمون چاهار پسرُ  یک گاو دارد
صدایی خوش
صبح ها می خواند، وقتِ گرم کردنِ شیر
یا پهن کردنِ رخت
پسرها ترش می کنند
گاو ، همراهی.
بعد نان می خرد
سایه ای نازک می بینم از شیشه ی در
قرمز را می افتد به آبی،  سبز
تا زرد..

ربعِ ساعت که بگذرد
برگشته
با نان ها زرد را می جهند به سبز
 تا آبی
سربالایی سخت است.
بینِ آبی و قرمز خستگی در می کنند
 بیرون را نگاه می کند از پنجره ی شکسته
اخمِ یک وری
و پوست لب به دندان می کند
از نیم رخ شبیهِ  لبخند است
که آهسته خودش را بالا می کشد
از کادرِ در می زند بیرون..
حالا آن سوی سقف کفش ها را کنده، قایق های چرمیِ بی پاشنه خیره مانده اند به عشقبازیِ
 لیزِ جوراب های سه ربع و دمپایی های سگک دار. اضطراب تندتر از کرت کرتِ  پاها
می دود . پنجره را که باد باز کرده چفت می کند؛ کمر اش خسته .. باد درد اش می دهد.
 بادِ ولگرد.. به قولِ پسرها : بادِ گوزو! که صبحِ زود راهروهای وایتکسی بیمارستان را
 گز کرده و بوی روغن سوخته می دهد..
 - وقتی زیر دامن ها و چادرها و شورت های عفونی هیزی می کند -
زیر لب با خودش هوهو می کند :
باید غروب شود،، همه شان با قوطی های بوگندوی فلزی  و چرخ دار برگردند به سوراخ های روشن شان.. پنجره ها را چه سفت می چفتند..  پدسسگ ها!  کور خوانده اند اما... از چاه مستراح بالا می آیم، و در مقعد همه شان می خزم..
تک تک شان...

.
تلویزیون می خندد

.

قوزِ گردن ام درد

.

خسته ام.
خون را با خودم آوردم این جا
توالتِ ایرانیِ خانه ی پدری،
زانوهام را عذاب می دهد.
 دست م به دو سو،
کف را روی زمین می گذارم
وزن ام روی دست ها
کاسه سرخ می شود
 خواب می روم...


می خواند شمس :
"از بامداد تا نماز پیشین، راه غلط کرده بودم و رفته - که سه روزه بودی از بالایِ کوه : نشیبی عظیم و پیش، آبِ بزرگ و از هر سو، جاده ی راه و ده و نشیب چندان که آن ده
حلقه ی انگشتری می نمود و کمرهای کوه به چه صفت.فی الجمله، دل به مرگ دادم و از بالا خیز کردم. از آن ده، خلق می نگریستند که « این حیوان باشد، پلنگ باشد یا غیره؟»
نشیب هموار، همچون کفِ دست. فرو افتادم."


Monday 2 December 2013

هفت


پاهای همه شان ژامبون است
دست هاشان
آن رهگذرها
ژامبون های هفتاد و پنج درصد
چشمهای ماتی که دودو می زند  به ساعت
ساعتِ کلاغ
هفت

بوی گندِ تخم مرغ خانه را برداشته
همبرگرِ خشکیده به سیاهیِ شومینه
صبحِ پفک و عرق
خمیازه های تخمیر
شقیقه ات را خراش می دهم
لیس می زنم خواب ات را
نازَت می دهم
دارم صدات می زنم
اسب!
" خواب داری.."


هفت یعنی کلاغ ها می جنبند 
علف ها
تاکسی ها
برگ ها
سیم ها
چروک ها
پشتِ شانه ام
نفس هاش می گوید
دنـ دا نه  دنـ دا نه
می خندند زنبورها
ناز می دهند
نیش می کشند
اخم می کنند
شانه می سوزد
می جهد از صدای کلاغ ها
خودش را بالا می اندازد
خودش را جمع می کند
خودش را می بوسد
 
نیش بیرون می کشد و
زهر می مکد

منقار فرو می کند به کتف
زهر- خون که می جوشد
شانه می لرزد


هفتِ لعنتی