Sunday 14 March 2021

سه انگشتِ گیاهیِ نامیرا

 

 

نرسیده به کوه‌های شمال غرب تهران، در انتهای کوچه‌ای که یک سوی‌اش دره ست، سه گیاه خودرو روییده‌اند؛ ریشه‌هاشان بهم تابیده، تنه‌ها اما تنهایند.

 اولی، بالک‌های گوشتی متقارن دارد. بوی حیوان می‌دهد و کند نفس می‌کشد. نسجِ سنگین و پرآبِ تن‌اش شیره‌ی خاک را با ولع می‌مکد، و پوست ضخیم‌اش زیر آفتاب، جلایی چرم‌گون دارد.
دومی دیلاق و خمیده، سر سنگین‌اش کژ می‌افتد. قوزِ بد کرده و استخوان‌ها کمان زده‌اند. تنه‌ی لاغرش چون بند نافی که نداند از کجا بمکد، ماهی‌وار لب می‌زند و آب می‌کِشد؛ تشنه است.
گیاه سوم، فصلی‌ست. دوبار در سال جوانه‌های کرکی بنفش می‌زند. اواخر آبان و میانه‌ی اسفند. تن‌اش: پرز، پرز.. و بویی عجیب لابه‌لای پرز‌هاست، آمیزه‌ای از اقیانوس و سبزینه‌ و خون؛ پرک‌های وسواسی کوچک‌اش -که هر کدام نارونی ریزنقش‌اند- غرقِ این رایحه‌، گردِ زهرناکی به اطراف می‌پاشند.

آن سوی کوچه، خانه‌هایی دژمانند، آرام و رنگ‌پریده در خاکِ سست فرو می‌روند و در فواصل تنگ‌شان، زنی سگِ سفیدش را می‌چراند. چنان با سگ حرف می زند که گویی با خودش باشد. یکباره شروع به دویدن می‌کنند، باد در دامن زن و زبان سگ معلق در هوا، کوچه را سرازیر می‌شوند، تا انتها.
نیمه‌ی اسفندماه است و خنکای بهاری هوا، مثل شبنم به پوست نازک زن می‌نشیند.

دم‌دمای غروب ، چرکِ نارنجی آسمان از پنجره به اتاق می‌افتد. حنجره‌ات این‌جاست -هرگز مرا نبخشیدی که حنجره‌ات را دزدیدم- و گیاه آهسته می‌لرزد، هوا می‌لرزد،
و الکل، بازدم من است.

من شیون‌های زیادی از این پنجره شنیده‌ام، زیباترین‌شان: ضجه‌ی زنانی که با کودکان نیمه‌جان و کبودشان در آغوش، می‌دویدند.. و میانه ی کوچه پاهاشان سست می شد، رد زهر را در لرز صداشان می‌شنیدم، ضجه‌ها اما کماکان به نجات کودک بود. روی آسفالت خودشان را می‌کشیدند و خورشیدِ نارنجی، چرکِ نورناک و گرمش را چنان با عاطفه بر این تقلا می‌پاشید که گویی زمانه رنجی فراتر از این بر خود ندیده و نخواهد دید. من اما می‌دانستم که نیمه‌شب، نوبت گرگ‌هاست. مادر نیمه‌جان خواهد بود، زهر و تاریکی سوی چشم‌هاش را برده اند، اما دریدن جنازه‌ی کوچک را خواهد دید، بی هیچ شیونی.

پنجره را می‌بندم و جوراب‌های سرخ و سیاهم را می‌پوشم. گوشه‌ی راستِ پنجره ریخته؛ خیابان پیداست و چراغی چشمک می زند. سیاهی، چشم‌های تو می شود. شانه‌ی برهنه‌ام می‌لرزد..

تو شیون‌های مرا شنیده‌ای. ضجه‌های رگ‌گشوده‌ی این پوستِ الکن‌ و خنده‌های ناگهن‌ام، وقتی سه انگشت گیاهی بر پاهایم رویید. آبان‌ماه بود و شهر دود غلیظ اش را تف می‌کرد. خون ام سیاه شده بود؛ نفس‌ بالا نمی‌آمد؛ درد از استخوان به سه شاخه ی ملعون می‌پیچید و التماس می‌کردم: قطع‌شان کن.
 
تو اما گفتی: چه صمغ طلایی زیبایی! و عمود ام کاشتی. سرم به عمق خاک، و موهایم: ریشه‌هایی که از هسته‌ی سر می رویید. با خاک پوشاندی‌ام، و تنها سه انگشت‌ از پای چپ ام بیرون ماند، سه جوانه‌ی نامیرا.

هوا سرد شده، همیشه آخر اسفند -همان وقت که درخت‌ها یقین می‌کنند بهار شده و می‌شکفند- زمهریر می‌شود. سرخابنفش آسمان یعنی که خواهد بارید و وقت سرما، حیوان مرتعش تنم بیشترت می‌خواهد.
تن‌ام را چال می‌کنم توی تخت، زانو‌ها از رعشه به یکدیگر می‌خورند و زلزله می‌شود، بعد یکباره آرام می‌گیرند، انگار از لرز بمیرند و کم‌کم مایعی سنگین و گرم در کشکک‌ها می‌دود. دیگر پاهایم را حس نمی‌کنم.

از پنجره، کوچه ای پیداست که یک سوی اش دره‌ست، و انتهایش کوه‌های غرب می‌شود. پنجره لخت است؛ آسمان رنگ خون. سگی پای شل اش را به زمین می‌کشد، می شنوم. و کوه‌ها شبیه تواند. سه گیاه خودرو در تخت‌ ام جان می‌دهند.

Tuesday 7 July 2020

بادفتِ من مرده‌ست




و صبح که از نو می‌دمد
لبخنده‌اش بر سینه‌ام
سبک‌ترینِ بادهاست
دردِ رگ‌زادم


نمی‌جنبد.
سه روز شد که بی‌اشتهاست،
گیاهِ حاره ام.
بار پسین که چشم‌هایش را نشان داد: دو تیله‌ی آتش‌خوار که شعبده می‌خواستند؛ دست‌هایش را کاشت‌ام و تابِ موهاش، موهاش.. گفتم چنان زیبایی که ذبح ات کنم و بکارم.. وه که درختِ دست‌هات، چشم‌هات، دندان‌هات و باغی که تو باشی. خندید و دو خط مورب به ظرافت تیغی گونه اش را آژید.

سه روز شد که نمی‌جنبد، نمی‌نوشد، نمی‌روید
باغِ سَمینِ من
دندانِ پوسیده‌ی درخت، نرم شده
و کلاغی بنفش لب‌هایش را کنده است.
انگشت‌هاش قفل شده اند
بادفتِ من

اردیبهشت است. نارنجیِ کم‌رمقِ این ساعت‌اش را خوب می‌شناسم. انگار کن خورشید را لرز گرفته باشد، پوست‌اش بسوزد و از درون بلرزد. رعشه‌هاش تا هوا، ابرهای پاره‌پاره‌ی بارا
خوب می‌شناسم‌اش، آن یاخته‌ی طوفان تندری، که امن‌ترین است. پنچه‌های رموک‌اش که به کمرگاهم بکشد، جان‌م زمهریر می‌شود.. چنان که استخوان‌ از سرما بترکد، پوست‌ اما آتش.
افعیِ زرفام که زهرش  انگبین است
تابستانِ تن اش
تیر می‌کِشد
می‌کُشد.
 
بادفت مُرده، و چه جشنی برای تنِ خشکیده اش زیرِ تخت برپاست. حشره، حشره، کابوسِ بوی حشره.
سرش بزرگ شده، سرِ بزرگ و سنگین و کبودش با زهرخندی ابدی روی تن لق می‌زند و موهای ریخته به دقتِ گربه‌ای ترسیده صداها را ضبط می‌کنند: صداها، بوها، رنگ‌ها. صورت اش را در دست‌هایم می‌گیرم، تارتارِ تاب‌دارِ تُنُک اش هنوز زنده‌ست، می‌شنود. پایه‌های تخت را گرفته، آهسته رشد می‌کند، می‌چسبد، می‌ریزد، رد می‌گذارد.
داد می‌زنم از بوی ات ضجورم، ضجورم..
و شاخکِ حشره‌ بر لبخندِ خشکیده‌ اش آرام می‌جنبد.



Wednesday 18 September 2019

گل‌محمد







یکم
اقاقیا

شهر، بی‌رحمانه زیباست
از همین خودم را در خانه حبس کرده‌ام.
من: گل‌محمد
که مردها گل صدایم می‌زنند،
و زن‌ها محمد،،
سیزده شب و هفت روز شده، که آب نخورده‌ام.

از پنجره به نورها نگاه می‌کنم
می‌لرزند و درهم می دوند
از بوی اقاقیاست، می‌دانم
نور را هم دیوانه می‌کند.

ـ با دست‌های کشیده‌ات برایم اقاقیا می‌چینی؟ برایم اقاقیا ببو. عطرِغلیظ‌ اش را در بینی استخوانی ات حبس کن و بیرون نده، تا آن‌جا که خوشه‌ی بنفش آهسته بلرزد، چشم‌های خاکستریِ روباه‌گون ات مات شوند، مات‌تر.. عضلاتت بی‌جان ـ

لبخند ات را ببینم.

دوم
چهارشنبه

برایم آب فرستاده‌ای، و یک چهارپا که تمایلی شدید به پا دارد.  یک‌دیگر را بو می‌کنیم.  دهان‌اش بوی گوشت می‌دهد؛ دم‌اش بوی کاه. دکمه‌های پلاستیکی دستش را که فشار می‌دهم، غر می‌زند و دندان‌های مثلث‌اش را می‌بینم. مثلِ من وقتِ دقت سرش را کج می‌کند و چشم‌هایش را ریز. دیشب ترسیده بود، دور خانه می‌دوید و مویه می‌کرد. من هم دویدم؛ بعد آب خوردیم در سکوت. صدای آب خوردنش شبیه حرف زدن است. چهره‌اش شبیهِ شادی و اندوهِ توامان.
حازمانه نگاه‌‌ام می کند و هیچ طاقتِ دوری ندارد.




چهارم
بهرنگ

اسم‌اش را وحشت گذاشته بودم، اما صبح که بیدار شدم، بوی‌اش نبود. دست چرخاندم،،دیدم کنارم نیست؛ پی اش گشتم و زیر پنجره پیدایش کردم. زیر آفتاب مثل شب می‌درخشید؛ سیاهِ براق: زیباترینِ رنگ‌ها. گفتم: بهرنگ.. سمت ام دوید.
اسمِ تو را دوست‌تر دارد.


۵
قلب باژگون


آفتاب که می‌میرد
صدای دویدن‌ات می‌رسد
اسب رسن‌بریده‌ام
که تماشا داری!
چرا خواستن‌ات را نمی‌توانم؟
ارغونِ سیاه‌ام

یله به بازوانت دادن
و یال‌ِ گریزان‌ ات را چنگ زدن
وقتِ دویدن.
چرا چرا چرا
قلبِ باژگون من
دیگر نمی‌تپد..


ششم/ هفتم/ سیزدهم
مهرگان

چشم می‌بندم و دست‌هایم جنگل‌ ست
پشت پلک‌ها:
ژرفای شبِ دریا
موجِ رام

پاییز
برایت ریحان می‌کارم..
-برایمان-


Tuesday 26 March 2019

اگر فقیر نبودم





امروز آسمان عجیب‌ترین رنگ اش را به خود دید
آب‌های زرد
به غش‌غشِ خنده، کثافتِ شهر را ‌شستند
و من از حافظه پاک شدم
.

صبح: نام دستانِ شسته‌ی من است
نامِ ناخن‌های چیده و
موهای نبریده‌ام
وقتی روشن‌ترینِ خاک‌ها را در چشم‌هایم دارم
.

در چشم‌های من هر صبح زنی لال،
کوچه را سرازیر می‌شود
با نانی در دست
و تنِ نسترن اش..
آه اگر فقیر نبودم
اگر فقیر نبودم، دست اش را می‌فشردم
تک تک قدم‌هایش
و زمان را در ظرافت بال‌های پروانگی‌اش خشک می‌کردم
و اشک را
از خون اش


اگر فقیر نبودم
دستمالی سپید زیرِ سر می‌گذاشتم
دستمالی زیرِ دودِ آبیِ گوش‌هام،
لای دندان‌ها و
دردِ آرواره‌هایم
و صدای
خفه‌ اش را می‌بلعیدم
حریر سرخابیِ واژه هاش



طبل می‌کوبد
آب‌های زرد، گرمای تن‌ام را می‌خورند
و پرنده‌ای برایم می‌خواند
هبهبه‌ی پارگیِ گلوگاه اش

آه اگر فقیر نبودم
دف ات می‌شدم
با صدای ستبر و
شتکِ رقصانِ پاره‌هایم
وقتی اسفنجی زیرِ سر ام می‌گذاری
زیرِ خونِ روشنِ آبی





به میم*


Monday 3 September 2018

روشنا



آن‌جا دره‌ای خاموش‌ست که هر بهار،
گل‌های سپیدِ کپک‌مانند بر شیارهای عمیق‌اش می‌شکفد.
چشمه‌ای که خونِ شفاف‌اش،
هوش از سر گیاه می‌برد و
روزنه‌ای که زمینِ پیر، از شکافِ سیم‌گون‌اش نفس می‌کشد.

آن‌سوی دره، تپه‌ای‌ست.
و بالای تپه،
بالای تپه،،
جان‌پناهِ من آن‌جاست.

او را اول‌بار آن‌جا دیدم. شاخه‌های برهنه‌اش از سرما می‌لرزید و از خشکی در خود می‌شکست. ابری سیاه از سوسک‌های پرنده دور‌اَش می‌گشتند؛
و خنیایی از به‌هم خوردنِ بال‌هاشان دور و نزدیک می‌شد.



 
زمین پنجه‌هایم را می‌سوزاند
و جانوری از چشمِ چپ‌ام می‌نوشد
من اما جای خون، شعف از رگ‌هایم می‌چکد..
بگو
زیبای من!
-بگو که عشق چیزی جز این‌ست-

رایحه‌ی مسموم‌ات، بنفشای آسمان را تار می‌کند
وقتی که برق می‌زنی
وقتی برگ‌های فسرده‌ات را می‌ریزانی
و در ریشه‌هایت جشنی جونده برپاست.
ریشه‌هایت خوابِ مرگ‌اند
خواب گیسوهای بلندی،
که شهزاده‌هاشان را دار آویختند.
سرزمینی از دُرّ کوهی و سرگین
با سگ‌هایی که تا ابد، صاحبان نادیده‌شان را وفادارند

-بگو که عشق آوازی زیباتر است
خموده‌ی خنیاگرِ من!-


آسمانی صبورتر از این آسمان دیده‌ای؟
این غروب ابدی
خیره بر استخوان‌هایی پوسیده‌ و امیدوار
درخت در سیاهیِ ابرِ اغواگرش گیج می‌خورد
پرنده‌ای مجنون
ژخاری از جگر سر می دهد
و در موجِ شکوه‌مندِ سوسک‌ها
خفیف می‌شود.



Thursday 11 January 2018

گل‌های ناخنیِ ماسو



یاد،
ناخن است.
می‌روید از نوک انگشت‌هام
پیشانی‌ ، تا قوزک
حلق‌ام حتا
ناخن می‌روید..


برایش نوشته‌ ام: آهسته،   که ماسو خوابیده.. چسبانده ام پشتِ در، بالای دستگیره‌ی لق، زیرش چهارپایه‌ای، روی چهارپایه یک شمعِ روشن.
.
 چراغِ راهرو سپید است. حتا سفید هم نه، سپید. آدم که می‌بیند، خودش خودش را روشن می‌کند. صاحبخانه این کار را کرده، برقکار آورده و به لامپ‌های لعنت‌شده یاد داده خودشان خودشان را روشن کنند. در را که باز کنی، نورِ سپید اش را به صورت ات بپاشد و پنجره‌های نیمه‌باز را که جز زوزه کشیدن کاری نمی‌دانند، آینه ‌کند تا چهره‌ی مرگ ات را خوب ببینی. شبِ اول از وحشت خودم را پرت کردم بالا، به خرپشتک، کفِ دست‌ را فشار‌دادم به دهان و دندان‌هایم را چنان در ضجه فرو کردم که خفه ماند. همان‌جا ماندم...
ماسو تشنه بود، لابد از تشنگی برگ‌های خودش را لیس می‌زد، آب می‌خواست. اما سپید با چشمِ مارپیچِ جرقه‌زن اش منتظر بود تا با کوچکترین تکانِ من، دوباره خودش خودش را روشن کند. درمانده، زل زدم به  سایه‌های دیوارِ. اشک‌هام سر می‌خورد روی بینی، قلقلک می‌داد. می‌ترسیدم پاک کنم. لبِ پایین را طوری که لامپ نفهمد آهسته جلو آوردم و رو به بالا فوت کردم. اشک‌هایی که روی فرورفتگیِ بینی‌م جا خوش کرده بودند کمی لرزیدند اما تکان نخوردند. فوتِ محکم تر کردم، چنان محکم که سرم می‌خواست مچاله شود؛ تا کاسه‌ی اشک جاری شد به گوشه‌ی لبها و دهانم. شوری را لیسیدم، یادم به ماسو، ترسیدم دوباره از یادش اشک‌هام بریزد قلقلک‌ شود،  پس خوابیدم.
تا او آمد. موهای دیوانه داشت و پاها و دست‌هایش بلند. چشم‌هاش نگران. گفتم لامپ‌ها را از برایم ناکار می‌کنی؟ خندید و چقدر دندان داشت و مرا که کف زمین مچاله بودم همانطور خمیده، برداشت و برد پایین، روی کاناپه خواباند. ماسو خوشحال بود، کمی لاغر شده بود اما آواز می‌خواند. از دل‌تنگی برایش می‌گریستم و برایم پلک می‌زد و برگ‌هایش را تکان می‌داد.. پنجره را باز کردم و زیرش خوابیدیم.
.
حالا سپید ناکار شده؛ به‌جایش این شمع بزرگ را توی راهرو گذاشتم. روی چهارپایه، نزدیکِ در، که وقتی آمد چشمش کاغذِ کاهی را با چهار تکه چسبِ برقِ اریب در چهار گوشه اش  ببیند، "آهسته" ی قرمزنوشته را بخواند و آرام پنجه بکشد پشت در تا قفل را برایش باز کنم.
.
 "اگر نشنوم چه؟ اگر خواب بمانم و سایش پنجه‌اش بیدارم نکند. در را باز بگذارم؟ و اگر یکی از آن حرامی‌های شبگرد به اتاقم بخزد چطور؟ یکی از آن بدبوهای بی‌جا و مکان که لب‌های سیاه و دمِ پرزدار دارند."
باید در را باز بگذارم.
.
شانه‌هایم می‌لرزند و قلبم چنان می‌تپد که می‌ترسم ماسو را بیدار کند. روی پنجه، می‌دوم سمت آشپزخانه. بزرگ‌ترین چاقو را بر‌می‌دارم، و یک بطریِ آب. هروقت می‌ترسم دهانم خشک می‌شود، گاهی چند قطره می‌شاشم. انگار که از دهانم برود و از آن سو بریزد. مضحک است، می‌دانم. او هم گاهی می‌خندد.
یک دستم چاقو، دستِ دیگر آب، تکیه می‌دهم به یخچال، و چهارزانو روی زمین می‌شینم. یخچال به لختیِ کمرم یکباره برق وصل می‌کند، می‌جهم ،، و نوکِ چاقو به ران ام می‌کِشد ، خطِ سرخ می‌شود. خودم را آهسته می‌کِشم سمتِ در، زخم‌ را زیرِ نورِ شمع ببینم. خم می‌شوم بلیسم اش، دهانم نمی‌رسد. آبِ بطری روی‌اش می‌ریزم، دوست ندارد، بیشتر می‌سوزد. باید ببندم‌اش. چشم می
‌گردانم دورِ اتاق تاریک، یکی از پیراهن‌های او روی کاناپه جا مانده، رنگ اش یشم. رنگ اش را دوست داشتم. یک بار برایش پوشیدم و بی که دکمه‌ها را باز کند دو سویش را کشید، دکمه‌ها باز نشدند اما پیراهن گسیخت. ردِ دکمه‌ها شکافته شد تا پایین. آب ‌ریخت از چشم‌هام.. گفتم دوست اش داشتم. گفت پوسیده بود.      برهنه رفت.
.
گلوله شده ام روی کاناپه . یک آستینِ یشم را روی خون می‌بندم، یکی از دست‌هام توی آستینِ دیگرش. به پاهام نمی‌رسد. می‌لرزند..
باد آهسته در را تکان می‌دهد. چشم‌هام کم‌کم گرم می‌شوند.
 "نکند شمع را خاموش کند؟ اگر خاموش شود و یادداشت را نبیند،، نکند زنگ بزند.."
 می‌لرزم.
آهسته می‌خزم سمت در، توی راهرو، در را می‌بندم. همان‌جا می‌خوابم. یک دستم چاقو، دستِ دیگرم با بطریِ آب پنهان شده توی یشم. بلافاصله خواب می‌روم. بالای سرم، روی چهارپایه، شمعِ بزرگ شکمِ خودش را سوراخ می‌کند و احشای مذاب‌اش سرازیر می‌شوند روی من. کفِ دست‌ را می‌گذارم به دهان  و دندان‌هایم را در ضجه فرو می‌کنم، اما خفه نمی‌شود. می‌سوزم و ضجه می‌زنم و می‌سوزم و مذاب تمام نمی‌شود. تمامش را خالی می‌کند. هرچه که در این پنج سال توی خودش جمع کرده، می‌ریزد به پیشانی و چشم‌هام، لابه‌لای موهایم، تا گردن، سینه، شانه‌هام. شانه‌هام، هنوز می‌لرزند. چشم‌هام موم گرفته، گریستن نمی‌توانم.
صدای آوازِماسو می‌آید.



Thursday 5 January 2017

سیصد و سی و نه




"اوایل برایم سخت بود سرم را به این صندلی راحت تکیه دهم؛ چون روی روکش سبزش فرورفتگی خاکستری کبره بسته‌ای هست که انگار برای هر سری مناسب است. تا مدتی حواسم بود که دستمالی زیر سرم بگذارم، اما حالا خسته‌تر از آنم که این کار را بکنم؛ فهمیدم همان‌جور که هست خوب است، و آن اندک فرورفتگی درست برای سر من ساخته شده، انگار که اندازه‌اش گرفته باشند."
راینر ماریا ریلکه/دفترهای مالده لائوریس بریگه



من آن لکه‌ی کبود را سیصد و سی و نه روز بر سینه داشتم
آن زیبای بنفش،
با رگه‌های سیاه‌رنگ‌َش
که می‌دوید به کتف و شانه‌‌ام
تا گلوگاه
و خطوطِ ریزش را
-چون خراشه‌ای دلخواه- 
می‌پاشید دور چشم‌‌هام

من با لکه‌ی کبود‌م به سینه
سیصد و سی و نه روز دویدم
 -بی‌امان- 
چنان که بادِ مغرب عقب ماند..

سیصد و سی و نه روز/ماه 
سبک‌تر از  دبور
تا جان‌ام را مثل علف،  فرو کنم به بازوش
آن خاکِ سوزان

زمان، میخ شده به شامگاهِ یکشنبه‌یی فیروزه‌رنگ‌
دو ابرِ رام
سیصد و سی و نه ماه/سال است بر شانه‌هایم می‌بارند
علف روییده به خاک‌ 
خاکِ زیر ناخن‌هام.

سیصد و سی و نهمین زمستان است
شهر، زیرِ مه-دود گم شده
دایره‌ی خاموش، سبز می‌شود
می‌دوم
به آن‌جا که ایستاده‌ام
آن‌جا که ایستاده بودم و گفتم: "چه اندازه‌ی منی!"

و کبود، بخار می‌شود از چشم‌هام...

Sunday 4 September 2016

گوشِ زیباتر




اتاقی بی در
بی پنجره ، بی سقف و کف

تگرگی از نام،
آن سوی هفت دیوارِ کُرکیِ بنفش

                     -پشتِ آن پنجره‌ که تورِ سپیدِ چرک-مُرد داشت-

همه مذاب بود دلِ شمع
پشتِ دیواره ی نور و قرار
آن نازکای رام
استخوان‌اش آب می‌شد
می‌گداخت..

"بوی اش را می‌شناختم
تلخان،
که می‌رسید..
بوی آفتاب‌خورده اش،
به تاولِ سپیدارها
و خش‌خشِ برگ‌های بلازده
زیرِ پنجه‌هاش.
کندوی بالدارش بودم
عسلِ پُر نیش
می‌لیسید و در آب می‌پرید"

                -بوی زهر و آب -

هی ،، تموز!
ماه موحش!
بوی اش که پیچید،
یادم بیار:
الهه‌ی موج‌دارِ برگِ بو
خشکیده
بر دارِ چوبینِ شهریور.
درخت، بارِ مرگ می‌دهد
عقربی با گل‌های سرخابیِ خواب‌ِ من
با گوجه‌ها و قارچ‌ها و گوشتِ پرورده اش
در شعله می‌شکفد
و نور و خاطره سیخ می‌کشد.

شاخه‌ها را یادم بیار
که با هر پشکه 
جیغکی می‌کشیدند و قهقهه می‌زدند
و برای بادِ مشمئز،
دُم تکان می‌دادند.

بویش که پیچید
یادم بیار تموز
تا  بمیرم از نو
و این بار، روی گوشِ چپ بخوابانم 
سری که بر زانوهایم جا مانده..

روی گوشِ زیباتر

Sunday 22 May 2016

اَزَخ






"اَزَخ ، شکوهیدنِ ویرانی‌ست. میراثی جنون‌انگیز، که تراخمِ چشمانِ مرا هزارساله می‌کند. آن لحظه که شب 
-با سیاهیِ بلعنده‌اش- اغوای رنگینِ نور را می‌بلعد و شبی دیگر می‌زاید: ازخ همان است. آن دگردیسیِ ناشدنی، آن حادثه‌ی مطلق ؛ لحظه‌ای که سوراخِ تاریک و عبوسِ دوربین قاب‌اش گرفته ، و مرگی جاودان به پوسته‌ی ژست‌گرفته‌ی محکوم‌اش داده‌ست.


آن‌ها مرده‌اند، آن پوسته‌ی تحریف شده عزیزانِ من در آلبوم‌های قطور خانوادگی، با لبخندهای خشکیده و چشم‌های مغلوب‌شان ؛ و تنها شرارتِ عکس‌هاست که لکه‌ی نور-‌دیده را جا‌به‌جا می‌کند، تا نزدیک‌تر : تقلای ناملموسِ سرانگشتی ، تصنعِ آغوشی ، سترسایِ هولناکِ شادیِ چشم‌هایی که در مرگِ خود کامل‌اند، به آنی که دریچه‌ی تاریک هزارباره‌اش کرده ست. تصویرِ محض : چنان بی‌عطوفت ، که حتا منِ این من‌های تحریف شده‌ را دربرنمی‌گیرد . تنها به ابژه‌ای هولناک‌ بدل‌‌اش می‌کند: چشمانِ تاریکِ ژستی خوب؛ با شاخ‌هایی گوشتی که شکوفه‌ی پیشانی و شانه هاست‌.
ازخ روایتِ درد نیست ؛ هم‌چون معنای واژه اش : دانههای سختی ست که از بدنِ آدمی برآید و درد نکند..
برقی از یاد. زگیلی درشت، بر زمختیِ تنی که از قلقلک ِ زخم‌هایش‌ به خنده افتاده‌ست.
ازخ جسارتِ تماشاست."














Thursday 17 March 2016

ابرِ رام



هوا آبِ ولرم است.
میوه‌ی سختِ زخم و شهدابه،
شهدِ دلخواهِ اسفند :
آسمانِ سیاه
براق.

" برایم از حوت بگو..
ماهی‌های کبودِ کوچک‌ات که می‌جهند
تا جان دادن "

ماه می‌خواند
ماهِ موحشِ صبح
بالای برهوتِ مسکوتِ زمان
پویه ی باد لای شاخه‌های تر
تا چکیدنِ ابر،  لرزِ برگ‌های ورون
جادوی بو
و آوازِ تب‌ناکِ
ابرِ رام

"خوابِ خانه می‌بینم"

پیش از آفتاب می‌رسم
گرگ و میش
کلاغ‌ها هلهله می‌کنند‌
و سراشیب، شوقِ زانوهایم می‌شود
شرشرِ آب
عرقِ سرد ام می‌دهد.
- نکند خانه‌‌مان نشناسد َم-
 درخت‌ها اما طوری تکان می‌خورند، انگار نه انگار
انگار تمامِ زندگی‌های گم‌شده‌ام را سرازیر شده ام،
از بوی نان و بقالی و نعنا،
تا خانه‌ی کهنسالِ متروک‌
خانه‌ی نداشته‌..
که دیوارِ پشتی‌اش سبزِ زیتون
گلِ مروارید    پنجره‌هاش

 من لبخندِ درخت‌ها را از تکان‌هاشان می‌فهمم.
 لرزِ نامحسوس شاخه‌هاشان به خنکای برف‌دانه‌ها؛
 و کلافه‌گی پوست‌شان زیرِ آفتاب تموز..
خانه اما ساکت است. نگاه می‌کند.
کلید ام را نمی‌شناسد،
نشناخت هیچ‌وقت،
قفلِ همیشه خراب‌‌اش.
سلام می‌کنم تا برایم لبخند بزند
زیرِ پلکِ پنجره‌ی چپ‌اش پروانه‌ی سیاهِ کوچکی خوابیده
و پشتِ شیشه‌هاش هوای مانده‌ و ملایمی می‌چرخد،
که نه گرماست، نه سرما
هوای چینِ دامنِ زنی که سبک‌تر از عطسه‌ی غبار،  پله‌ها را سرازیر می‌شود..
خانه نفس می‌کشد،
پیِ بوی دامن‌اش
و ریه‌های چوبی‌ صدای زوزه‌ی باد می‌دهند.

"برایم از جوانه‌هات بگو
جوانه‌های کُرکدارِ بنفش..
قدرشان را می‌دانی؟"

 دستی پنجره را باز می‌کند
زنی با دامنِ بلندِ خاکستری
 تاجی از یاد
و خلخالی از گلِ مروارید
-خاک به چشم ام می‌ریزد-

جنازه‌ی خشکیده‌ی پروانه در باد می‌رقصد؛
کلاغ‌ها کِل می‌کشند...


Saturday 12 September 2015

شامِ آهسته





چله شکسته..
آفتابِ سرد ، نشسته بر شاخِ بریده‌ی سرطان.
من چایِ سفید می‌نوشم ؛
و برای دخترم لیف می‌بافم.

رگی بر شقیقه
مورچه‌ای روی کتف اش..
سال‌ها راه می‌رود -
شبیهِ آفتابی که پهنِ روزی زمستانی شود
شبیهِ اسفندِ پیر
دخترِ علف ام
با خونِ سرخابیِ تابِ موهاش
دورِ کوچک‌ترین انگشتِ بریده..

برایش شال می‌بافم
برای پرنده‌ی گم‌شده‌ی گلوگاه اش،
 که می تپد..


برکه یخ زده
آن سوی شیشه ی نازکِ آب
دخترکم مثلِ نور می‌بارد 
به خنده
و دست هایش را تکان می دهد.
                         - برایش جوراب...-

نشت می‌کند سرخابی
 روی برف

طناب می‌بافم.



Friday 14 August 2015

باغِ نیمه شب


 برای آدام 





یکم : کوسه ی شکفته

فصلِ انجیر است.
درختِ زود خزان
شپشک‌های ستاره‌ای اش را می‌شمارد
جوانه‌ی جویده‌ی شانه‌ی چپ‌اش ،زیرِ آفتاب..
    -زبانِ پرنده، ترکیده
-
سوزان و شرحه شرحه ؛ بزرگ می‌شود.
سخت است بی‌خوابیِ زبان درشتِ را در دهان جا دادن،
دندان‌ها رد اش می‌اندازند..
 -انگار کن کوسه‌ای دمر به عرشه-
سنگینیِ جان دادن اش
می‌گدازد..
.
کوسه‌-برگِ سوخته‌
کناره‌هاش آهسته زرد می‌شوند،
زردی می‌خلد به ترک‌هاش..
           - می‌دوم، زیر آفتاب
-

تا بیفتد.


دوم : بنفش

چشمِ پیازِ من
لایه لایه بنفش
می‌گرید از بوی خودش..


هفتم : یشم

صدایش را می‌شنوم
گرمای پره ی بینی اش؛
یشم
برایم خوابیده..
پلک‌ اش،
دایره‌ی سبز کوچکی شده.
گونه های لال
انگار کن حباب نوازش کنی
خواب اش نارنج،
می‌ترکد..




سوم : شبِ دیوانه 

دیوَک چای شیرین می‌خواهد
سرد شده این شب‌ها
سرمای صبح‌اش دست را سوزن می‌کند
سوزنِ توی حباب
حبابِ یخ‌زده
می ترکد؟
جواب ندارد دیوک
صداهای گردن‌اش بلندتر بلندتر
قاشقِ طلایی را فرو کرده تا سیبک
عق می‌زند
یعنی داغ باشد و شیرین..
چای نمی‌خواهد


مخمصه‌اش را می‌خاراند.

.

نهم : مخمصه

مخمصه شریف‌ترین عضوی ست که گوشتِ نر به خودش دیده؛ انجیری درشت با تشنه- رگ‌هایی حریص اما خسته.
شکمِ برآمده‌ی مخمصه را پوسته‌ای اسفنجی پوشانده با کرک‌های نرم و لرزان داخلی، که کنامِ هسته‌ی مطنطنی شده اند که "شحشح" نام دارد. شحشح خود محاطِ کیسه‌ای پیازی ست و لانه‌ی دانه های شفاف و سرسیاهی که دیگری را باردار می‌کنند و خود می‌ترکند.
انجیرِ جوان در موسم‌های بارانی خس‌خس کنان انگیخته می‌شود، و شُلآبه‌ای اسیدی ترشح می‌کند که با ترشحات قلیاییِ "شحشح" ترکیب شده و دشپیل‌هایی بنفش رنگ می‌سازد که انغوزه می‌شوند. رایحه‌ی مرموز انغوزه به رقت آرامِ جان‌ میاورد و به غلظت جنون؛ و اگر به دست یا دهان بخلد استخوان را تباه می‌کند و این ممتازترینِ خواص‌اش است.
 .
 .
یکم : مم

باغِ انجیر
آسمانِ کوتاه و
دست،
که جانور می‌شود.

قوزِ بد کرده،
کاجِ سوزنی.
چشم‌ام : جنازه- شبپره‌‌های خشکیده‌‌ی دالبر
چشم‌ام : گونه ی یشم اش
چشم‌ام : دستِ شکفته‌
انجیر داده پوستِ چروکیده ی دست‌هاش
شبیهِ خندیدن
شبیه گفتنِ "مم"
مویه‌ی کوتاهِ " دوست می‌دارمت"
می‌خندد زخم
غبارِ ممم
به خیلِ انجیرهای لهیده

-  دستِ من کدام بود؟
باغِ نیمه شب از کلاغ‌های بی‌سر اش می‌پرسد.