Sunday 13 January 2013

برادر من به سی نرسید.
شش ماه به سی سالگی ش مانده بود و نمی دانستم گوشت ِ فاسدش به جشن زمستانی امسال مان رسیده است یا نه. به استخوان هاش امید داشتم. استخوان های درشت و مردانه اش . سرما ولی رحم نداشت. خواستم بخوابم به سنگ، آب شوند یخ ها.. به دست هاش فکر می کردم. به بافت گندیده. می خواست جمع شود در خودش؛ سنگ نمی گذاشت . سردش بود. این را خواب دیده بودم. که پای چپ اش درد می کند ؛  و بیدار که شدم پای من هم. انقدر که توان راه رفتن نبود.  می دانستم سرما با استخوان هاش چه می کند.خواب رفتم به سنگ ؛ روی استخوان های ترکیده از سرما  و موهای سیاه و  تابدار...
 بعد ،  پیرمرد آمد. با برس ِ بزرگ و کثیف اش؛ و افتاد به جان ِ یخ ها. انگار تمام ِ چیزی که پسرش را می گرفت همین لایه های یخ بود .چمباتمه زده بود و به زحمت شکم بزرگ اش را بر زانو می چرخاند. تقلایی به رقت انگیزی ِ حشره ای درشت که به پشت افتاده باشد ؛
 می سایید.. می سایید...  چنان که چهره ی خندان روی قبر هم ، رو برگرداند ...

توان ِ گریستن نداشتم.



شنبه
بیست و سوم دی ماه
سی و چهارمین زادروز ِ رضا

برای میترا

No comments:

Post a Comment