Tuesday 1 October 2013

Milk and honey



"محبوب من
دستانی کوتاه داشت
و سیبی نیم خورده در گلو
که هرگز فرو نداد"



به پدرم
و آن خیلِ عظیم که مرا بوسیدند و
 
به اعتمادم،،
شاشیدند





یکشنبه ی سرخ
ستمگر و زیبا
غافلگیر شدیم ما
از نور، شب، قفل، لامپ،
خیسی
دل پیچه حتا
آن حفره ها که چشم بودند وگوش و دهان
بو می کشیدند
و اگر باران می بارید
اگر می بارید..

عزیزم!
من دروغ های زیادی شنیده ام
از دست ها،  خون ها،  سکوت ها
از تن ام
فصل ها..
کثافت ترین شان تو بودی
با چشم هات که مهر بود و شرار و رام
با چشم هات..
عزیزم، عزیزم، عزیزم
زنگ زده بودم ت بگویم فردا پاییز است..

و این خبرِ بهتری ست
تا سقطِ لخته ها
باد در رگ 

رگ در چشم هام
به تو فکر می کنم 
به تو که فکر می کنم ، قلب تاولِ آب داری ست 
لب : بادکشی سوراخ 
هرشب دست م را می گیرد
دستم را می کشد
دستم را می کند

 به تو که فکر می کنم...
کیستِ ترکیده ی من!
که قرار بود بچه باشی..
می چرخانم و می دفعم ت
می چرخانی ام

و باز به عق می نشینم
"دروغ چرا؟

من دلتنگ شما ام.."
و هراس 
موشِ ترسیده ای ست که جوب ها را عق می زند
سیبچه ای که در گلو مانده
استفراغی که آوازِ این روزهاست
بوی هضمِ شیر و سیب 
بوی خواب..

تسکین است هراس
شب بخیر
بخواب

No comments:

Post a Comment