Wednesday 4 February 2015

باغِ زیتون





کم‌کم زیاد می‌شدیم
بوته ها و بوته ها و برگ‌های کیسه‌ای مان
ما
   که گوشت‌هامان زیتون..
چه بوی زُهمی بود پس؟
چه بویی..
                        - پشه ها-
چه بویی..
هاه.. اینجایی پس ؟
هیکلِ موذیِ دودناک
گرگینِ من!
کِز خوردی آخر
زیبای عجیب

باغِ زیتون‌ام..

.

زمستان
هیکلِ دود اش را آهسته  می‌تکانَد
دستِ کرخت‌اش زیرِ ژاکت 
نانِ پنهان
- لمس-
خیال‌اش آرام
چه نکبتی‌ست بهمن
رقصِ پشه‌های بلور اش..
جانِ بی‌جانِ آفتاب : کمانچه‌ی مویانِ عزاست
زیتون‌های گوشتیِ بهمن ماه،
 طعم‌ شان
همه حلواست.


گربه‌ی پیر خود را ناپدید کرده
رفته ،
توله-پرنده‌ بزاید 
که سی ساله ‌شود امسال.
نمی‌فهمی حلوا.. بس گرمی و شیرین
حلوا!
دهانِ بازِ تشنه گلایول نمی‌خواهد
سرد اش است
غر نمی‌زند..
از سرماست،
که ناپدید می‌شود به نورِ زرد
با پشم‌های چسب‌ناک اش
زرد-دودِ شهر.
رنگ‌ َش حلواست
که بر‌می‌گردد..
پاهاش می‌لرزد و
قرقاول
هزار هزار،،
پر می‌زنند..
لِنگ‌های لاغرِ لُخت شان هوا
قُل قُل می‌کنند
انگار نه انگار که گربه‌َک یخ زده
کبود شده شهر
             -غبارِ بنفش اش-
زیرِ آفتابِ کُند
باغِ زیتون
گرم ُ
آ هسته

می‌سوزد
می‌سوزد



No comments:

Post a Comment