Monday 9 June 2014

زنبق صدایش می زند






دریچه ی روشن    
مردی زن ش را می خواند :    
-سهیلا!    
-ســهیلا!    
و خوابِ گربه می جهد    
گوش می شود،    
دهانِ بازِ خمیازه اش    

.
نای شهریور
و آلوی نیمه اش

-برای اسکارلتِ رومیزی شده-


از بوقِ کوتاه
تا بریدنِ چشم هات
هزار سال می پوسد
ساطورِ دست هام.

عقربِ خندانی بر شانه ام

تقصیرِ درزها نبود
تقصیرِ سقفی که ریخت
تقصیر ِ سوسک درشتی که جا نمی شد به چاه حتا
تقصیرِ بوی توست و مویه های پوستِ من
به تاول و تب خال
کویر کویر که ترک-خون می شود زیرِ چشم هام
خشکی از خانه نیست که قطره بچکانی حفره هامان را
خشکی ِ بو هاست
عذابِ دست هات
که بازی را خوش دارد
هنوز 
و صدات 
که :
" سرشیرِ گرمِ تمامِ صبح های خواب مانده گی ام!
شقه ی چادرپیچ!
نانِ گس!
اره ی دهان م صدایت می زند ،

زنبق!
بی حنجره
علفِ حرامِ نم ت نشخوارِ دستِ هرز می چرخانم
دستی که  دست نمی ماند
از برایت
پنجه ی خنجر
تا کبودِ پاهایت را
 شابلوط بچینم..
بارانِ چوب و هلاهل ت
دره ی بنفش
که خواستن
/نخواستن ات
دشوارترین مرض است"

یاد ام، می چِـ کد
بی نواتر از  دل تنگی
گاوی که شیر اش را بدوشند
"زنـ بق"
که صدایم می زند
تا تقلا،
دهانِ خاک ش را خنک  کند
/خاک م
خوابِ جویدنِ ساقه هایم..
جویدنِ خوابِ ساق هام...




No comments:

Post a Comment